کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

001207

داری چیکار میکنی؟

با سایه ام میرقصم

چه می‌ها دوش از پیمانه‌ای خوردی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیش آر پیاله را که شب می گذرد

میگم تو تا به حال لب نزدی، نه؟ میگه نه، بعدش از ترسهاش میگه، از خود مستش و از سایه‌هایی که پنهانشون کرده... حرف تو حرف میاد و نمیتونم بهش بگم اون اندازه الکل که بتونه عقل دوراندیش من و تو رو خاموش کنه فقط از طریق سرم ممکنه بهمون تزریق بشه. برای مایی که تو خواب هم نیمه‌هوشیاریم، الکلی که معده‌مون تاب بیاره در حدیه که فقط سرگرم بشیم، دو ساعتی برقصیم یا در سکس نسبتاً رها باشیم. آخرش قرار میذاریم یه بار دو تایی مست کنیم، میگه تو همه چیزمو میدونی، از تو نمیترسم. میگم من حتی میدونم وقتی مست بشی چی میگی و چی کار میکنی، میای شرط ببندیم؟ شرطو که قبول نکرد اما من میخوام تو پست بعدی بنویسم و برای ثبت تو تاریخ نگهش دارم. 

زمان بچگی ما همه چیز باید معناهای عمیق میداشت، مخصوصا برنامه‌های تلویزیونی. یادم است یک انیمیشن ساده‌ی پندآموز را بارها نشانمان دادند که بعدا شد یکی از دستمایه‌های طنز سروش رضایی. ماجرا این بود که پدر پسر تنبلش را امر کرد به کار و گفت اگر پولی درنیاوری از خانه بیرونت میکنم ؛ پسر که عادت به یلگی داشت دست به دامن مادرش شد، مادرش هم پولی به او داد که به عنوان دستمزد روزانه به پدر ارائه کند. غروب که پدر به خانه برگشت و پسر سکه را رو کرد، پدر آن را گرفت و در آتش انداخت. پسر اعتراض کرد و پدر چیزی نگفت. چند روزی به این منوال گذشت و این کنشها و واکنشها تکرار شد، تا اینکه عاقبت پدر به شرط خود عمل کرد و پسر را از خانه بیرون انداخت. پسر که آواره خیابانها شده بود، در ازای جای خواب کارگر نانوایی شد و بعد از چند روز کار سخت پول سیاهی را به عنوان مزد دریافت کرد. خوشحال از انجام شرط پدر به خانه برگشت و پول را به دست پدر داد اما پدر باز هم سکه را در آتش انداخت. این بار پسر بی‌درنگ دست در آتش برد تا سکه‌ای را که برایش زحمت کشیده بود از آتش درآورد. 

امروز این قصه را برای خواهرزاده ۱۹ساله‌ام تعریف کردم، با اشتیاق گوش داد و لحظه آخر یکه خورد، همین داستانی که برای هم‌دوره‌ای‌های ما تکراری بود برای او تازه و قابل تامل بود! چه شد که این را برایش تعریف کردم؟ داشت به مادرش بابت مراقبت وسواسی از روتختی جدیدش می‌خندید و او را مسخره میکرد. قصه را برایش تعریف کردم و گفتم ما همانهایی هستیم که برای پول سیاهمان رنج کشیده‌ایم و برای حفظ آن دست به آتش میبریم. یکی از چیزهایی که در نگاه نسل او می‌بینم، قدرناشناسی است چرا که نسبت به نسل ما همه چیز برایشان ساده به دست آمده. ما هشت سر عائله در ۷۰ متر جا زندگی میکردیم، برای ایشان نه متر اتاق اختصاصی کم است. دوست ندارم بچه من اینطور باشد و همه‌ی چیزهایی که با زحمت به دست آورده‌ام را ناچیز و بی‌ارزش ببیند. امروز بار دیگر دانستم که قصه‌ها می‌توانند کمک کنند. باید یادم باشد بیشتر برای فرزندانم قصه‌های پندآموز بگویم. نسل ما گوشش پر از پندهای تکراری بود، نسل بعد از ما پندها به گوشش نخورده است. این خوب نیست. 


پ.ن.

طبع آدمیزاد پرخواهی است، قناعت و قدرشناسی آموختنی. من فکر میکنم افراط و سختگیری که در تربیت نسل قبل صورت گرفت، مادران و پدرانی ایجاد کرد که در تربیت و نصیحت فرزند تفریط و کوتاهی کردند و ایده‌آلشان این شد که بچه‌ها را لای پر قو بزرگ کنند. نتیجه هم که مشخص است!

به قول دوستی این نسل همیشه طلبکار است، سخت خوشحال می شود و زود می رنجد. گاهی فکر می کنم این نسل نمی تواند لذت استفاده دسترنج خود را بچشد. یا شاید ما این اجازه را به آنها نداده ایم.

میگه: چرا باید این زندگی سخت و نکبت بار رو اینقدر تحویل گرفت و واسش دویید؟

وقتی مرگ قرار نیست به کسی رحم کنه...

بیا شل کنیم


میگم: دلیل محکمی براش ندارم جز همین که زندگی هست، شاید بی‌دلیل اما هست و حالا که هست نمیشه بیخیال بودنش شد. شاید عقلانی همینه که سعی کنیم بهره‌ای ازش ببریم جای اینکه نفی‌ش کنیم و بابتش غر بزنیم.



حالا من خودم هم همیشه اینجوری نیستم که گفتم، در واقع بیشتر وقتهام مودم مود پوچیه ولی فعلا به این نتیجه رسیده‌م که زندگی هست، وجود داره، پس استفاده کن و دنبال چرا نباش. دنبال چطور باش.

۰۰۱۲۰۲

اگه بگیم آقای دکتر به قدر گاو نمیفهمه بی ادبیم ولی دکتر گوساله که نسخه عن مینویسه چیه؟ واقعا چیه؟ بهش گفتم دکتر من اونقدر عفونت سینیسوم زیاده، خلطم سفت شده، رنگش به جای سبز قهوه‌ایه. چی برام نوشته؟ یه ورق آزیترومایسین! میگم دکتر بدن‌دردم اونقدر زیاده که به زور اینجا نشسته‌ام، دلم میخواد کف مطب غلت بزنم از درد، برام یه آمپول مسکن تو سرم نوشته و قرص چی؟ یه ورق استامینوفن 325!! بابا لعنتی من 80 کیلو وزنمه، مگه کوری؟ به عنوان یه مادر میدونم 325 دوز بچه های 22 تا 39 کیلوئه. آخه این قرص کجای منو خوب میکنه؟ فاکینگ یه ورق؟ ده فاکینگ دونه؟!؟!


 بعد ده روز منو باید با سرگیجه و در حال جیغ کشیدن از درد گوش ببرن اورژانس. چرا؟ چون دکتر قبلی گاو بود! چون واسه دارو گرفتن به نسخه یک گاو احتیاج داشتم! چون مملکت طویله است. سه تا داروخانه رفتم تا پنی سیلین گیرم بیاد. فاکینگ پنی سیلین 800! گیر نمیاد!!؟  بقدری دردمند و عصبانی بودم که دلم میخواست شیشه‌های مغازه‌های یه پاساژو بزنم بشکنم تا عصبانیتم خالی بشه.


یک روز کامل استراحت کردم، آنتیبیوتیکها و بقیه داروها رو مصرف میکنم و دوباره بهترم، دوباره مغزم راه افتاده. دوباره از مرحله زنده ماندن رد شده ام و مغزم داره دنبال زندگی می‌گرده. راستی که زندگی همیشه عجیبه و هیچ وقت از حیرت من کم نمشه. 


پ.ن.

عنوان را یادم رفته بود، نوشتم و یادم افتاد سال دارد تموم میشود، یکی دیگر از منابع حیرانی من همین تقویم است. همین که آدمیزاد دو هزار و خرده‌ای سال است دارد روزها را از یک جایی به بعد میشمارد (حتی شاید بیشتر؟!). نزدیک هزارسال است که تقویم جلالی شناخته و مصرف میشود. آه خیام جانم، تو که بودی؟ من بعد از هزار سال هنوز به اتفاق تو متحیرم:

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت 

خوشم میاد که نسخه ثابتت هم همینه، می نوش و خوش باش:)) کاش میشد خیام جانم، کاش میشد می نوشید...




پیرزن مریض شد و مرد؛ توی این سالهای کرونایی چیز عجیبی نیست. عجیب قیافه این مرد ۴۷ ساله است که گرد یتیمی رویش نشسته. میدانستم مادرجانش را خیلی دوست دارد و مادرجانش هم اورا. حلقه سیاه دور چشمهایش را که دیدم دلم برایش سوخت، فکر کردم شاید حقش نبود یکهو اینجور داغدار شود. مادرش را خیلی عزیز میداشت. راست گفت هر کس که گفت مرد ایرانی هم زن دارد و هم دو.ست‌دختر اما مادرش را بیشتر دوست دارد. بین این مرد و مادرش از آن عشقهای مادر-پسری فیلمهای کثافت فارسی بود، از آن بغضهای ننه‌قیصر وقتی قیصر پایش را لب ایوان میگذاشت و فسناله‌های رجزطور میخواند. البته که این مرد جنم قیصرطور نداشت، که خب طبیعی است. در زندگی روزمره ما معمولیها فقط بخشهای آسان از کثافتهای فیلمهای کثافت فارسی وجود دارد.  یکهو حسم از رقت و دلسوزی بدل شد به عوق، مرده‌شور خودشان و مهر مادر-پسری‌شان را ببرد. خدا میداند زنیکه بخاطر عشق به این دودول‌طلا چقدر خون به دل اون دو تا دختر پشتش کرد. حالا شاید هم نکرده، من چه میدانم، فعلا که مرده و دستش از دنیا کوتاه است. واقعا آدم از زندگی یکه همکار چه میداند؟ زن و بچه‌اش را توی اینستاگرام دیده‌ام، به نظر خوشبخت می‌رسند. از آن مدل کاربرهای سیصد و بیست و پنج فالوئری هستند که هرازگاهی کیک و جشنهای کوچک میگیرند و از رستوران و پیک‌نیکشان عکس میگذارند. این هم یک مدل کثافت دیگر. میبینی؟ زندگی همه کثافت است، فقط مدلهایش فرق دارد.