کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

990124

هر چقدر تمیزکاری غمناکه، آشپزی فرحبخشه. غرق شدن توی بوها و مزه ها، نگاه کردن به سبزیها و گوشتهایی که تو روغن داغ رنگ عوض میکنن، بو کشیدن ادویه هایی که روی روغن میرقصن و قاطی میشن، تمرکز روی اینکه از هر چیزی دقیقا چقدر بریزی و کی بریزی و چه جوری بریزی، بازی با بعضی مزه ها و امتحان کردنشون با هم و کشف اینکه که کاری و فلفل دلمه ای های رنگی و سیر با هم تو مایه ماکارونی  عالی میشه ولی کاری تنها نه، فلفل دلمه ای تنها نه، سیر تنها نه...

آشپزی رو دوست دارم نه فقط به خاطر اینکه شکمو هستم، به خاطراینکه  حس زندگی بهم میده. پیشدانشگاهی که بودم، یه بار سر کلاس زبان یه دفعه نمیدونم از کجا بوی پیازداغ اومد، بعضیا غر زدن و بعضیا مثل من لبخند. دبیر  جا افتاده ای داشتیم، وایساد روبروی کلاس و با فضیلت مادرانه اش گفت: "بوی پیازداغ بوی زندگیه، یعنی اینجا یه خونه ای هست که یه خونواده توش زندگی میکنه و یه خانومی که داره با عشق برای خانواده آشپزی میکنه." جمله آخرو در حالی میگفت که چشماشو بسته بود، لبخند میزد و برای هم زدن غذای فرضی دستشو تو هوا میچرخوند. شونزده سال از اون لحظه گذشته. پنجره آشپزخونه رو باز میکنم، غذامو هم میزنم و آرزو میکنم کاش همه مردم شهر بدونن که بوی پیازداغ بوی زندگیه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد