کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

نسلتون منقرض بشه الهی

یه فامیل دوری دارم که یازده سال از من بزرگتره. دوم دبیرستان که بودم اون میخواست زن بگیره و یه شِبه خواستگاری ازم کرد و صد البته که جوابم منفی بود. انتظارشو نداشت؛ فکر میکرد با کله قبول میکنم. از همون موقع هم هر جا دیدمش سرسنگین رفتار کردم که یه وقت خیال خام برش نداره. کلی هم پشت سرم حرف زدن که فلانی بیشعور و بی تربیته؛ ولی تخمم نبود و کار خودمو میکردم. 

دو بار ازدواج کرد، دو تا هم بچه داره. این اواخر چند بار تو خیابون دیدمش، من تنها بودم و اونم تنها بود. میدونستم منو دیده و فهمیده که من هم دیدمش ولی هر بار نگاهمو جوری تنظیم کردم که مجبور نباشیم سلام و احوالپرسی کنیم. چه ضرورتی داره که آشناهای دوری مثل ما با اون گذشته تخمی وایسیم تو خیابون خوش و بش کنیم؟ اونم با اون فامیل حرف دربیار که عین موش تو سوراخ دیواران! فکرشم نمیکردم به روی خودش بیاره که فلانی آدم حسابم نکرده؛ اما سیزده به در رسماً اعلام کرد حاضر نیست بیاد اون جایی که من حضور دارم. خب به عنم. بعد هیجده سال هنوز نفهمیدی تخمم نیستی؟ خودتو جِر هم بدی محلت نمیذارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد