کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

970620

سه ساله رسماً و به نوعی اجباراً با هم قهریم ولی خوابشو به کرات دیده ام. هر چی میگذره بیشتر خوابشو میبینم، بدون اینکه در طول روز چیزی در موردش شنیده یا بهش فکر کرده باشم. توی خواب انگار باز 15 سالمه، تعطیلات تابستونه و ما بهترین اوقاتمون کنار هم سپری میشه. چند شب پیش دیدم توی یه فضای سرپوشیده خیلی خیلی وسیع بودیم، مثلا حسینه یا شبستان یه مسجد. روی بلندی نشسته بودیم، شاید روی منبر خیلی خیلی بلند. اون کنارم و کمی پایینتر بود. از بالا  میدیدم که زمین کاملا مفروشه به جز یک قطعه که درست اندازه  جای خالی یک قالی بود.  همه قالیها نقش و نگار ریز و پرگل و شبیه به هم داشتن جز یک قالی که درست پایین قطعه خالی پهن بود. نقش این یکی خلوتتر بود با  رنگهای زنده تر و طرح  محراب گونه ای داشت که خلاف جهت قبله قرار گرفته بود. اون بالا مثل قدیمها فاز خنده برداشته بودیم، این طور وقتها دنبال ترک دیوار میگشتیم تا بهش بخندیم. تو مستی خنده به نقش و نگار ریز قالیها نگاه میکردم و چشمم سیاهی میرفت. احساس میکردم بقیه قالیها حول محور قالی متفاوت و جای خالی دارن دوران میکنن. همینو به اون گفتم و اون بیشتر قهقهه زد. هی تکرار میکرد: حول محور.... و مستانه میخندید. از خواب پریدم. میلرزیدم و سردم بود، یه ضعف درونی شبیه تب و لرز داشتم. خودمو به همسر رسوندم، آغوشش مثل همیشه گرم و پذیرا بود. میدونی، بدی زندگی همینه که هر چی  به دست بیاری جای او چیزی که از دست دادی پر نمیشه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد