کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

آن را دوا نباشد

وقتی خبر خودکشی رابین ویلیامز را خواندم، چیزی در من فرو ریخت؛ انگار قدیسی را -که به معصومیتش ایمان داشتم، در حال معصیت دیدم. من یک بیننده آماتور و غیرجدی فیلمهای هالیوودم اما اگر قرار بود به اصطلاح فَن بازیگری شوم، او حتماً رابین بود. من با فیلمهای این مرد خندیدم و گریه کردم و تصمیمهای جدی برای زندگی ام گرفتم. با اینکه آگاهم فیلنامه نویس و فیلمساز کسان دیگری بوده اند، اما برای من رابین شخصیتی جدا از نقشهایش نبود، مردی دلسوز، مهربان، جسور و متفاوت. چیز زیادی از او و زندگی اش نمیدانستم ولی رابین ویلیامزی که در ذهن من ساخته شده بود، برایم عزیز بود و دوست داشتنی و مرگش تلخ بود، و تلخی اش گزنده بود چون به نه مرگ طبیعی یا تصادف که به دست خودش کشته شده بود. 

این روزها که حوالی مرگ پرسه میزنم، باز به یادش افتادم. فکر میکردم خبر مرگش مال چند ماه یا حداکثر یک سال قبل است اما وقتی درباره اش جستجو کردم دیدم که چهار سال پیش اتفاق افتاده!!! از آن به بعد خبرهای تکمیلی در مورد مرگش منتشر شده است مبنی بر این که رابین مبتلا به بیماری لوی بادی بوده، یک جور جنون و زوال عقل که رفته رفته قدرتهای جسمی و روحی فرد را از بین میبرد و دردی بسیار درمان ناپذیرتر و بی رجمتر از افسردگی است و گویی حرکات فرد از اراده او خارج است. دلم میخواهد این خبر صحت داشته باشد. دلم میخواهد رابین عزیزم در این واقعه بی تقصیر باشد اما چیز سیاه بی رحمی ته دلم زمزمه میکند: دروغ میگویند، فقط میخواهند چهره مخدوش رابین خودکشته را تهذیب و تقدیس کنند....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد