پهلو به پهلو میشه. زیر چشمی نگاهش میکنم؛ مشخصه باز تو فکرشه. همونجور درازکش زل میزنم به سقف و میگم: بگو.
میگه چی رو بگم؟
میگم همونی که داره رو مخت رژه میره
- رژه نه، قدم میزنه.
- خب، همون..
- شاید باورت نشه، ولی دلم واسه لِخّ و لِخّ دمپاییش تنگ شده
نمیگم که کل ماجرات اونقدر احمقانه است که هر مزخرفی بگی باورم میشه. به جاش میگم: تو لِخّ و لِخّ دمپایی اونو کجا شنیدی؟
میگه: یه بار بعد از خداحافظی گوشیش قطع نشد، من هم قطع نکردم. داشت میرفت سوپری خرید کنه، شب بود، همه جا ساکت بود، صدای لخّ و لخّ دمپاییشو میشنیدم.
یک لحظه از تصور یه پسر سی و چند ساله با دمپایی- احتمالاً با تیشرت و گرمکن! که آخر شب داره میره سوپری خرید کنه و کاهلانه لخّ و لخّ میکنه، نه تنها حس رمانتیک یا حتی صکصی پیدا نکردم بلکه چندش خفیفی هم بهم دست داد. باز زیر چشمی پاییدمش، چشماشو بسته بود و داشت با خاطره ش حال میکرد.
چیکار داری بزار حالش رو بکنه بنده خدا!
کارش ندارم داره حالشو میکنه دیکه
سلام
نظرت رودیدم. ممنون
تو خوبی؟
من هم خوبم
همینجوریم که تو وبلاگم میبینی
قشنگه که! حس داره
حس زنده بودن، راه رفتن یه حس وجود داشتن میده
میگم یعنی "عن" نبوده اون حس