کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

fight club


همیشه سینک کردن زیرنویس فیلمها با منه، چون هم زبانم بهتره، هم حوصله و دقت محاسبه های لازم رو دارم -با تشکر از خودم.

من سفره میچیدم که شوهرم فیلمو گذاشت و گفت تو سینکش کن. هیچ وقت نمیدونم قراره چی ببینیم ولی هر چی باشه از بالا و پایین کردن شبکه های ماهواره خیلی بهتره!یه کم بردمش جلو، این جوری راحتتر میفهمم چی کار باید بکنم. صحنه ای بود که برد پیت جوون و یه پسرک دیگه داشتن همدیگه رو خونین و مالین میکردن و وسطش هم حرف میزدن. پرسیدم اسمش چیه؟ گفت فایت کلاب. تو دلم گفتم "یا پیغمبر! یه فیلم پر از بزن بزن؟! آخه چطور فکر کرده من ممکنه از این فیلم خوشم بیاد؟" چیزی به زبون نیاوردم، تمرکز کردم رو جمله ها. خوشبختانه خودش سینک بود. باز با خودم گفتم " به درک! امشبو بذار اون با بزن بزن خوش باشه، الان یه مدته داریم فیلمهای عالی و سنگین میبینیم، امشبه رو بزن بزن ببینیم. بالاخره برد پیت که فیلم الکی بازی نمیکنه. گیرم کرده باشه، گیرم در حد فیلم فارسی آبدوخیاری باشه، اینم باشه به حساب جیره حماقتم*" 

فیلم با روایت اول شخص -همون پسرک بازیگری که اسمشو نمیدونستم شروع شد و طنز خفیف و خوبی داشت. روندش معمولی نبود ولی نامعقول به نظر نمی رسید. تا سر و کله برد پیت پیدا شد و الخ. فقط میتونم بگم فلسفه، جامعه شناسی، روانشناسی، دردشناسی و کوفت شناسی همه و همه در این فیلم درنوردیده شده! ملغمه ایه که هرکس میتونه خودشو یه گوشه از اون پیدا کنه -البته من اینطور فکر میکنم. میترسم برید ببینید بعد بگید توی روانی خودتو تو همچین چیزی پیدا میکنی، نه ما! از دقیقه سوم یا چهارم با وجود میگرنی که تقریبا داشت کورم میکرد، زل زده بودم به تلویزیون. دو سوم فیلم رفته بود که دیگه داشتم احساس میکردم درد مثل مته حفاری داره از کنار مهره دوم فقراتم بیرون میزنه. به شوهرم گفتم من نمیتونم نبینم، تو خاموشش کن، بقیه اش باشه واسه فردا. 

امشب باز میخوام از اولش ببینم. نمیدونم چه کوفتیه که اخیراً بعضی فیلمها و کتابها رو حس میکنم باید دوباره ببینم و بخونم تا بفهمم. پیش از این هرگز چنین نیازی نداشته ام. احساس کندذهنی میکنم. شاید از خستگیه، شاید از تنبلی ذهنی که خاک خورده و شاید هم اثر دارویی چیزی باشه....   




*توضیح اینکه من به این نتیجه رسیده ام که یه جیره حماقت دارم که باید از سر بگذرونمش. یعنی تو زندگیم ناچارم یه مقدار مشخصی کار احمقانه انجام بدم. این حماقت هر جوری میتونه باشه، از زدن یه حرف نا به جا تا خوندن یه کتاب نا به جا، تا یه خرید نا به جا یا هر چیزی. اگه من آگاهانه جیره حماقتمو پاس کنم که هیچ، اگر نه یه جای خیلی ضایعتر بصورت ناآگاهانه حماقت ازم سر میزنه. نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه؟ شاید فکر کنید این نظریه احمقانه ای باشه، ولی متاسفانه در زندگی من به شدت جواب میده. شاید چون من یه احمقم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد