کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

هر چی آرزوی ماست خاطره اوناست

"ر" یکی از آن عموهای مجازی بود که زمانی زیاد باهاشان سر و کله میزدم -از سر تنهایی و نداشتن پارتنر درست و درمان. "ر" اما از بقیه موفقتر بود. از آن مهندسهای جبهه رفته، از خانواده ای مذهبی، تحصیلکرده و نسبتاً مدرن. عکس خودش و پسرش را دیده بودم اما همسر و دخترش "س" را فقط به نام میشناختم. "س" هم سن من است و از شما چه پنهان که هر وقت حرفش میشد در دلم غبطه میخوردم به این که پدر او اینقدر فرهیخته،کتابخوان، فیلم ببین، به روز و البته پولدار است. امروز از "ر" احوال "س" را پرسیدم. گویا سه سال پیش که من نه چندان خوشحال داشتم ازدواج میکردم، "س" از دانشگاهی در سوئد پذیرش گرفته و تنها دارد درس میخواند و کار و زندگی میکند. 

960126

مجری از مهمون برنامه پرسید «به چه چیزی در خودت افتخار میکنی؟»

من فکر کردم من به چه چیزی در خودم افتخار میکنم. چیزهایی به نظرم رسید که همه اش رو از دست داده ام، از قبیل صداقت، خیرخواهی، بلندنظری.... غمگین شدم. با خودم فکر کردم شاید بزرگ شدن همین باشه. شاید از دست دادن معصومیت کودکی همین باشه. میشد که این طور نشه؟ نمیدونم. 

بی سر و ته

زمانی بین من، خانم صفر، آقای یک و آقای دو حلقه دوستی وجود داشت. خانم صفر و آقای یک هر دو متأهل و من و آقای دو مجرد بودیم. در آن ایام، نم نمک از زیر و بم زندگی هم با خبر شدیم؛ کاستی های هم را شناختیم و از رنجهای هم رنجیدیم و اندک شادیمان را قسمت کردیم. از آن جمع تنها رفاقت من و خانم صفر ماندنی شد. از آقای دو دورادور خبرکی میرسد و خبرم از آقای یک هم محدود است به  گاهی پیامی و جواب سلامی.


زیر دوش به روزهای اول آشناییمان فکر میکنم. چه شد که آن جمعِ اکنون پریشان ایجاد شد؟! دقیق یادم نیست. به دنبال اشتراکاتمان میگردم و فقط یک چیز می یابم: درک نشدن. 




پ.ن.

نامگذاری ها را از صفر شروع کردم چون نمیخواستم کسی را سه کنم. 

960107

- داری چیکار میکنی؟

- دارم باطن زندگی خودمو با ظاهر زندگی دیگران مقایسه نمیکنم.