اگه اینقدر که من بچه م رو دوست دارم، مادرم هم منو دوست داره.... وای.... وای.... وای....
خیلی وقته میخوام از عشق مادر و فرزندی بنویسم ولی وقتش نیست و اگرم وقت هست حسش نیست. ناگفته نمونه که منسجم کردن این همه افکار پریشون هم کار سختیه. تصمیم دارم همینجور بریده بریده فقط بنویسم.
اعتراف میکنم قبل از بچه دار شدنم هرگز هرگز هرگز احساساتم اینقدر عمیق نبوده و اینقدر مطمئن نبودم که کسی رو دوست دارم. اگه عشق اینه که کسی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی، صادقانه بگم که تا قبل از این هرگز عاشق نبوده ام. هرگز اینقدر مطمئن نبوده ام که حاضرم جانم رو فدای کسی کنم و بودن اون رو به بودن خودم ترجیح بدم. قبلا هم بخاطر کسی چیزی رو از دست داده ام اما همون لحظه و بعدها بیشتر و بیشتر حس خسارت داشته ام؛ ولیکن برای فرزندم از دست دادن هر چیز، عین شادی و استغناست. هر چی از عمر میگذره قدر گوهرجوانی بیشتر شناخته میشه، با این حال پیر شدن وآب شدن خودم رو برای بچه م میبینم و باز شادم.
گاهی حس میکنم. مفهومی مانند خدا برای من، شاید در ناکامیها نتونه تسلی بخش باشه، اما قطعا در این خوشحالی که دارم واقعا لازمه. احساس میکنم عمیقا نیاز دارم از کسی بابت این همه خوشی سپاسگزار باشم و برای حفظش به هر دستاویزی چنگ بزنم-حتی خرافات!
فقط وقتی به مادرم فکر میکنم غمم میگیره. به اینکه اگه اون هم منو اینقدر دوست داشت.... من چقدر بد کردم بهش.... وای برمن! وای... وای... وای...
مبارکه!
مامانم همیشه می گه دخترها که مادر میشن، احترامشون به مادرشون بیشتر می شه.
می گه وقتی مادر میشن تازه قدر مادرشون رو می دونن
ای جان, الهی سایه ت با سلامتی بالا سر بچه هات باشه عزیزم :) :*