کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اول آشناییمون، یادم میاد... یادم میاد....

یک ماه (چند روز کمتر یا بیشتر) از عقدمون گذشته بود. بلیط مجانی. فیلم "چ" رو داشتیم و ایام تعطیل نوروز رو باید میگذروندیم. توی همون سکانسهای اول فیلم، چمران و همراهانش تو کوچه باغهای ولایت بحران زده، با الاغی در حال جون کندن مواجه میشن. یکی از همراهان میایسته تا با یه تیر زبون بسته رو خلاص کنه. چمران جلوشو میگیره و یه دیالوگی میگه با این مضمون که مرگ و زندگی دست خداست. عکس العمل من در برابر این صحنه چی بود؟ نیم خیز شدن و ادای جمله : کس نگو بابا! در کسری از ثانیه متوجه شدم جلوی نامزد گاف دادم! هیچ راه برگشتی هم نداشت; فلذا با خونسردی از آغاز تقدس زدایی از چهره آفتاب مهتاب ندیده ام! استقبال کردم. این جوری شد که کمتر از یک ماه بعدش من و نامزد هرگونه رکیک جات رو در مقابل هم استعمال میکردیم، خیلی هم راضی.

نظرات 1 + ارسال نظر
احمد دوشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 08:03 ق.ظ

یه بنده خدایی میگفت هروقت جلو نامزدتون راحت تونستید بگوزید و فحش بدید بدونید که واقعا محرم شدید!!!

پ ما هنوز محرم نشدیم، از لحاظ گوز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد