کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بر اساس یک ماجرای واقعی

داخلی-فضای تاریک اتاق خواب با نور چراغ برق کوچه کمی روشن شده


زن تو بغل مرده، مدت طولانیه که دراز کشیده اند اما خوابشون نمیبره.


زن: به نظرت اولین بار چی شد که به ذهن آدم رسید به جای استفاده از یک جسم تیز مثل چاقو، از دو تا جسم تیز مشابه با زاویه مثل قیچی استفاده کنه؟


مرد: پاتریک جان! کله ات جایی عوض شده؟ این فکرای قلنبه چیه آخر شبی؟


نظرات 1 + ارسال نظر
احمد دوشنبه 6 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 10:05 ق.ظ

من وبلاگ شما رو چراغ خاموش از زمان خدابیامرزgoogle reader دنبال می کنم و الانم با Inoreader فید وبلاگتون رو Add کردم و مطالبتون رو میخونم.اشتباه نکنم وبلاگتون اول به اسم مهرآباد بود و الان شده کوچه های آبی ونیز،نکنه از مهرآباد رفتید ونیز!!!
خواستم به نشانه ارادت یه چراغی داده باشم.خوبه،با همین فرمون برید ولی ته این جاده خبری نیست...

شما لطف دارید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد