کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

رفتم و بار سفر بستم

درسته که حس میکنم قدرم دونسته نشده

اما یه چیزی هست که آرومم میکنه

یه چیزی که باعث میشه علی‌رغم اشک تو چشمم و اسیدی که مثل آبشار نیاگارا سرازیر میشه توی معده‌م، حس خوبی داشته باشم

اون چیز اینه که با بودنم اینجا، تونستم تو زندگی دو تا آدم اثر مثبت بذارم. تونستم آرامش رو به دو تا آدم برگردونم.

نفر اول که حقم رو گذاشت کف دستم

نفر دوم هم که اومدنش کلاً حق کف دست من بود

ولی من  خوب بودم

من مهربون بودم

من خیرخواه بودم

من باهاشون دشمنی نکردم

من کاری که از دستم برمیومد برای هر  دوشون انجام دادم

من خوبی رو به خاطر خوبی انجام دادم

من خودم قدر خودم رو میدونم و خدا رو شکر میکنم که اینقدر خوبم


از کسی کینه‌ ای ندارم. میدونم دیر یا زود همه تحقیری که اینجا شدم رو فراموش میکنم. 

دیر یا زود به احترامی که شایسته‌ش هستم میرسم

فقط کاش اسید معده‌م میفهمید که من از وضع موجود راضیم

من از جایی که هستم راضیم

من پشیمون نیستم

من باید این راه رو میرفتم و به اینجا میرسیدم


من میبخشمش به خاطر توهینهاش... شاید حتی بتونم فراموش کنم.

یکی به اسید معده من بگه حتی اگه تمام هیکلم رو هم انباشته کنه، هیچی عوض نمیشه. اون توهین پاک نمیشه! یکی به اشکای من بگه نیاید، بذارید حال من خوب به نظر برسه. 


فقط دلم میخواد یکی از بیرون بهم بگه تو خوب بودی

بگه تو اشتباه نکردی

بگه به تو ظلم شده و این تقصیر تو نیست

دلم میخواد رابین ویلیامز از تو فیلم «بیل هانتینگتن نابغه» بیاد بیرون، منو بغل کنه، بگه: تو مقصر نیستی... تو مقصر نیستی...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد