متوجه شدهم هر وقت بهش توجه میکنم، دردام کمتر میشه.
امروز تو تاکسی از شدت درد نمیتونستم رو صندلی بنشینم، نفسم بند اومده بود. انگشتامو رو قفسه سینه فشار میدادم و به ترافیک خیره شده بودم. چشمامو بستم و بهش فکر کردم.
تازه از خواب بیدار شده بود، با همون موهای همیشه آشفته و پیراهن نایلونی کدر که گلهای نارنجی و قرمز داره. با مهربونی صداش کردم و خواستم دست و روشوبشوره. آروم موهاشو شونه کردم -بدقلقلی میکرد، دردش میومد. با حوصله گرههای موشو باز کردم. موهای شفافشو از دو طرف بافتم و چتریهاشو گذاشتم رو پیشونیش. تو آینه لبخندکی زد، از دیدن خودش خوشش اومده بود. لباسشو عوض کردم -یه پیراهن سورمهای با نواردوزی قرمز و یقه ملوانی سفید. بهش صبحانه دادم و ازش خواستم همراهم بیاد شرکت.
دردم حسابی آروم شد.
سلام
آخی
چقدر رمانتیکانه
چه کوچولوی نازی
چقدر اسم عجیبی دارید شما