میدانم شنونده خوبی هستم اما فکر نمیکنم مجلسآرای خوبی باشم، به ندرت سر حرف را باز میکنم. در جمع فقط وقتی حرف میزنم که حس کنم حرفم شنیده میشود. بارها پیش آمده که در بهبهه صداها و رأیهای ضد و نقیض شروع به صبحت کردهم و در سکوت حضار، جمعبندی من فصلالخطاب مجلس شده است. دروغ چرا، در چنین موقعیتهایی بدجور احساس غرور میکنم.
اما خیلی وقتها که شروع به صحبت کردهام، سایرین ساکت شدهاند و من شدهام متکلم وحده، درست عین یک واعظ سر منبر. من حرف زدهام و بقیه خودشان را محکوم به گوش دادن دیدهاند. احساسم در این مواقع غرور نیست، بلکه اندوه است. اندوهگین میشوم از اینکه شبیه دیکتاتورها شدهام. غمگین میشم از اینکه جمعهای ما دیکتاتورپرور است. غمگین میشوم از این که سطح اطلاعات چندین پله بالاتر از اطرافیانم است و به راحتی از شنیدن اخبار سوخته من بهتزده میشوند.
عارف داشت میخواند: «خیلی وقته عاشقم من/عاشق سادگیاتم» به رابطههای گذشتهم فکر میکردم . به تلاشهایم برای پیچیده به نظر رسیدن. به پیچیدگی شخصیت قهرمانهای رمانهایی خواندهام. به منطق قوی که در هر حرکتم مشهود است و نیاز به ظاهرسازی ندارد. از شوهرم پرسیدم: «بیتعارف بگو، به عنوان یک مرد، سادگی یه زن برات جذابتره یا پیچیده بودنش؟» از او انتظار صداقت نداشتم و با خودم فکر کردم که حتما الان اینطوری فکر میکند: زن من خودش فکر میکند آدم پیچیدهای است، پس من بگویم که از پیچیدگی خوشم میآید. اما شوهرم خیلی ساده گفت: «سادگی... هر چی سادهتر، جذابتر.»
انقد دید منفی نداشته باش در مورد همسرت.
بیا! دیدی؟ باز ناشکری کن.
شوهر به این خوبی. یکم مثبت باش :)
الان واقعا نکته مثبت دیدی؟
من نظر اولو گذاشتم ، بعد یادم رفت که اومدم اینجا اصن.
عین دکترا دوباره خوندمش و دوباره نظر دادم خخخ.
ولی خوبیش اینکه ثبات قدم داشتم و حتی بعد از دو روز نظرم عوض نشده.
خدا شفا!