من و فلانی هر دومان فکر میکردیم داریم به همه لطف میکنیم، و حالا که جدا شدهایم هر دومان، طرف مقابلمان را ناسپاس و بیشعور میدانیم. ظاهر رابطهمان دوستانه بود، اما من از اولش هم از برخوردهای او رنج میکشیدم. از نگاه سطحی او به مسائلی که از نظر من عمیقترین مسائل بشر بود. از گیر دادن او به ظواهر و کشفیات عمیقش! از روی همین ظواهر و یقین قطعی که به کشفیاتش داشت. حتی پس از اینکه فرضیههایش نقض میشد باز هم مسئله رو به گونهای مطرح میکرد که انگار مو به مو پیشگوییاش به حقیقت پیوسته. دیدن این همه یقین نخوتآلود بیمارگونه واقعاً زجرآور بود.
اعتراف میکنم که خیلی چیزها از او یاد گرفتم اما این آموزش برای من مثل این بود که هر روز امحا و احشاء بدبوی صدها ماهی را بیرون بکشم به امید یافتن یک مروارید گرانبها. بارها از خودم پرسیدم واقعا ارزشش را دارد؟ جواب قطعی نداشتم و ندارم. به خاطر تربیت مزخرفم، رنج را فضیلت میدانستم و فکر میکردم با رنج به کمال خود نزدیک میشوم. شک ندارم فلانی هم از من رنجیده، شاید کمتر و یا شاید بیشتر. فلانی آدم عجیبی است، هیچ چیزش شبیه دیگران نیست؛ منطق خاص خودش را دارد. مثلا همین اسم فلانی که من برایش گذاشتهم، از نظر خودم فقط نشانهای است برای خطاب؛ چون نمیخواهم اسمش را ببرم میگویم فلانی. اما از او بعید نیست که این خطاب فلانی را برای خودش فحش بداند!!! برای همین پیچیدگیهایش، احتمال این وجود دارد که رنجش او از من بسیار عمیقتر از رنجش من از او بوده باشد. هر چند من تا جایی که توانستهم سعی کرده ام برایش آزاردهنده نباشم، اما وجود من از نظر او کج و معوجی زیاد داشت و انسانی وسواسی چون او، از دیدن هرگونه اعوجاج رنج میکشد.
فلانی برعکس من، از رنج دادن هیچ کس ابا نداشت، مخصوصاً من؛ این را همان لطف مذکور میدانست و به زور در حلقم میتپاندش، بی اهمیت به چهره بنفش شده و در حال خفگی آدمی که زیر دستش دست و پا میزند. میدانی شاید کسانی باشند که بتوانند تا آخر عمر زیر یوغ الطاف اجباری بمانند، اما من از آنها نیستم. خیلی حرفها دارم که به فلانی بگویم، اما گمان نمیکنم هرگز بتوانم به زبان بیاورم. آخرین مرواریدی که در این رابطه یافتم این بود: آدم نباید هیچ وقت به زور به دیگران لطف کند.
فلانی کی بوده ؟
یک دوست همجنس