کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

درد... درد... درد...

نزدیکه دو ساله که درد  نمیذاره راحت بخوابم و راحت بیدار بشم. از مهره های گودی کمر شروع شد، رسید به اتصال لگن و ران راست و حالا که کلا سمت راست بدنم از بالا تا پایین همیشه گرفته و دردناکه. گاهی درد اونقدر شدید میشه که تمام شب رو باید بنشینم. دردهایی که انگار کاملاً ریشه عصبی داره و تنها چیزی که ساکتش میکنه آرامشه؛ آرامش درونی، نه این سکون و سکوتی که من دارم. 


دیشب هم شب بدی بود. امروز صبح هم صبح خوبی نبود. نمیدونم اگه موسیقی نبود، اگه هنوز من تو کف واکمن باطری قلمی خور فرشته بودم، چطور میشد امروز صبح رو تحمل کرد؟ تو راه شرکت داشتم به این فکر میکردم که دارم قدم به قدم راه فلانی رو میگیرم و میرم جلو. شبها ماسک خنده و شادی میزنم و صبحها ماسک جدیت و کار؛ و من هیچکدوم از این ماسکها نیستم. ازت متنفرم فلانی!!!! متنفرم که من رو مثل خودت کردی. هر چند من خودم خواستم اون چیزهایی رو داشته باشم که تو داری، پس ناچار بودم که مثل تو بشم. الان مثل تو شدم و اون چیزها رو دارم، اما مثل همیشه ناراضیم. ازت متنفرم خودم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد