احساس بدبختی میکنم وقتی نمیتوانم وارد سایت اجتماعی محبوبم شوم. احساس بدبختی میکنم وقتی تنها جایی که میتوانستم آزادنه حرف بزنم از من گرفته میشود. احساس بدبختی میکنم که دیگر حتی برای یک لحظه روی صفحه مانیتور هم نمیتوانم خودم باشم. خود منی که نمیدانم چیست اما همهاش در تلاش پنهان کردن یا در تقلای بروز دادنش هستم -یک چیزی که در آن اعماق وجود من سرکوب شده و حالا به نحوی افراطی دنبال بروز است.
شانزده-هفده سالم که بود علائم وسواس در من ظهور کرد. برای خواهر و برادر بزرگم هم همین طور بود، چند سالی بعد از بلوغ و با شروع فشارهای تازه در زندگی، این سرطان روانی علائمش را به رخ کشید. از خانواده فقط توبیخ و تنبیه و تهدید بود که حوالهام میشد-درست مثل خواهر و برادر بزرگم. من ولی خوش شانستر بودم. من تلخی زندگی یک زن وسواسی را دیده بودم. دیده بودم که حمام طولانی خواهرم، چگونه حربهای شده برای اعتراضها و بداخلاقیهای شوهرش. خواهرزاده ام را دیده بودم که مثل موش آب کشیده، گوشه دستشویی میایستاد تا دست شستنهای طولانی خواهرم تمام شود. من نمیخواستم وسواسی شوم. شروع کردم به مطالعه و تحقیق در این باره. گشتم و گشتم و گشتم تا بالاخره چند راه کلیدی برای غلبه بر این درد لاعلاج پیدا کردم.
احساس میکنم حس تنهاییام هم چیزی مثل همان وسواس است. اصلاً شاید خودش یک جور وسواس باشد. باید یک جوری این معضل را جمع کنم. باید یک راهی پیدا کنم برای غلبه بر این حس تنهایی. من در حقیقت تنها نیستم، دوستان خوبی دارم؛ خانوادهام هم بد نیست، مطمئنم که در شرایط سخت تنهایم نمیگذارند-گو اینکه زیاد بلد نیستند مدیریت بحران کنند. اما این حس تنهایی لعنتی وجود دارد، شبها که سر روی بالش میگذارم با خودم میگویم ای کاش کسی بود که به من -فقط و مخصوصاً به من- شببخیر میگفت. ای کاش کسی بود که قبل از خواب مرا میبوسید، سفارش میکرد صبح کاری برایش بکنم، یا از من میپرسید قرصت را خوردهای؟ یا من از او میپرسیدم فردا چه ساعتی بیدارت کنم؟ اینها آرزوهای کوچک و خندهداری است که هر شب بغضآلودم میکند. باید راهی برای حذف و کمرنگ کردن این آرزوها پیدا کنم و اگر نه این بغض هرشب، مرا ضعیف و ضعیفتر میکند.
این دغدغه ها که سبب میشود تا شبها با بغض بخوابی ، خود نوعی وسواس عاطفی و احساسی است .
حس تنهایی در بسیاری از افراد وجود دارد ... این روزها کمتر کسی پیدا میشود که دستی بر سر یک دوست یا عزیز بکشد . آدمها این روزها برای تلویزیون و چیزهایی از این قبیل بیشتر وقت میگذارند .