کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

دیروز یاسین زهرا رو بغل کرده بودم، غرق خواب بود ولی تو صدای زیاد دل به خواب نمیداد... یعنی دلم میخواست از شوق این همه معصومیتی که تو آغوشم چرت میزد گریه کنم.... چسبونده بودمش به قلبم،  تکونش میدادم، چشماش خمار بود، لبش میخندید... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد