قصههایم خاطره و خاطرههایم قصه میشوند.
قصههایم خاطره و خاطرههایم قصه میشوند.
13-14سال پیش تو خونه ما، همه بدجوری قاطی بودن.صدای داداشام کلفت شده بود و توهم آقابزرگی داشتن. مامانم نزدیک یائسگی بود و عین یک بمب ساعتی هر لحظه به انفجار نزدیکتر میشد. اولین خواهرم که همیشه خدا خون به جیگر بوده و هست. شوهر خواهر دومم سر یه قضیه مالی با برادرم اختلاف داشت.سومین خواهرم دو تا بچه سقط کرده بود و بار افسردگیش رو سر همه خانواده بود. بابام تازه بازنشسته بود و همه مون داشتیم با این عضو تازه ماندگار در خانه کلنجار میرفتیم و ایشون هم به شدت در مقابل هضم شدن مقاومت میکرد. بنده هم دست به گریبان بلوغ جسمی و عاطفی بودم! خلاصه که اوضاعی بود...! این بود که همه با فریاد و عصبانیت با هم حرف میزدن. من فقط زورم به خودم رسید و صدام رو آوردم پایین. کم کم روی ادبیاتم تمرکز کردم، روی نحوه مطرح کردن خواسته هام و برخوردم با مخالفتها. خلاصه ظرف 6-7 سال از حالت عصبی ناخودآگاه، رسیدم به حالتی نسبتاً آرام و خودآگاه. الان که دقت میکنم میبینم ادبیاتم تا حد زیادی به اعضای خانواده م سرایت کرده. هنوز هم هر کداممون گرفتاری های خودمون رو داریم، ولی به مراتب خودآگاه تر از قبلیم. به خودم تبریک میگم.
mhgh
شنبه 30 دیماه سال 1391 ساعت 10:13 ق.ظ