یهو چشم باز میکنی میبینی که همه هستیت به هستش بند بوده اما خودت خبر نداشتی.
اولین بار وقت رفتنشون به مکه فهمیدم همه زندگیمه. شب قبل از رفتنشون تا صبح گریه کردم، صبح هم آروم نشدم. تو مکه آنفلونزا شایع بود، اونم که سنش بالا بود و ریسکش براش بیشتر بود.... فقط یه چیز تو سرم چرخ میشد، اگه یه چیزیش بشه، دنیا تمومه... تموم.
قبل از رفتنش بغلم کرد. بهترین بغل دنیا بود.... آرومترین جای دنیا.
عاشقشم بخدا.... میانه مون خوب نیست، طرز فکرمون خیلی فرق داره، بیشتر وقتها با هم بگو مگو میکنیم. آدم کله شقیه.... اما دوستش دارم. عاشقشم.
درست لحظه ای که احساس خوشبختی میکنی، همون لحظه بزرگترین غم زندگی میاد دندوناشو میکنه تو شاهرگ احساست...