کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

امروز رفته بودم محضر که یه بابایی به خرج یه بابای دیگه، بابت خرید یه ملکی به من وکالت بده(فهمیدین که چی شد؟) بعد اون یارو باس پول محضرو میداد، چهار تومن بیشتر داد. بعد من تعجب کردم که چرا پول زیاد داد؟ خو ذهنم نمیرفت به سمت شیرینی، فروشنده که نباس شیرینی بده، خریدارباس بده. بعد از داداشم که همراهم بود پرسیدم چرا پول زیاد داد؟ داداشم در یک حرکت غافلگیرانه رید به هیکلم. گفت: شیرینی داد، البته چهار هزار تومن واسه تو که دیگه سر کار نمیری زیاده و من به روی خودم نیاوردم که الان تندیسی از عن هستم.
بعد اون بابایی که به خرج یه بابای دیگه به من وکالت داد بابت خرید ملک فکر کنم همون اندازه ای که امروز ادکلن زده بود (فرض کن 3ml) از لحاظ ریالی با کل لباسهای من برابری میکرد بعله !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد