کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یه بارم یه مرد میانسالی یه کیسه پرتقال خریده بود، اومده بود کنار خیابون رو نیمکت نشسته بود، ماشینها رو نگاه میکرد. یعنی نمیخواست بره خونه؟ یا کسی منتظرش نبود؟ یا چی؟
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد