کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یه همسایه داشتیم همه بهش میگفتن اصغر، از اونایی بود که همه فن حریف بود ولی بسوزه پدر اعتیاد! زن و دو تا دختر بزرگ داشت، ولی کار درست و حسابی نداشت و همه ش پلاس بود تو پارکینگ. یه قفس هم داشت که چهارده تا کفتر توش نگه میداشت. من که سرم نمیشد ولی دایی هام که کفترباز بودن میگفتن کفتراش خیلی خوبن. چند تاشون هم پاپر بودن (روی پنجه پاهاشون عین بالشون پر داشت) عاشقشون بودم. بهارا که در و پنجره رو باز میذاشتیم، میومدن تو اتاقمون، حتی با مینشستن سر سفره مون. هنوز دلم پیش اون پاپر قهوه ایه که تک بود... که با هم عدس پلو خوردیم....
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد