کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

و گاهی توی فانتیزیام گیر میکنم عینهون قاشق تو عسل
ازدواج با یک عوضی، آری یا نه؟
نظرات 4 + ارسال نظر
یک جراح سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:11 ب.ظ http://jarrah.blogsky.com

یه کم درشت تر بنویس خوب..کوووووور شدیم بابا
شاید این عوضیه عوض شداا

شاید... امکانش هست.

پیمان شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:41 ق.ظ

غزلک می ترسم. خیلی حرف واسه گفتن دارم ولی می ترسم واژه ها صفای حرفای دلمو از بین ببرن . من بیشتر ازینکه یه نویسنده باشم خواننده هستم . می دونی چرا می ترسم ؟ همیشه وقتی نوشته هاتو می خوندم لذت می بردم . نمی گم همهء نوشته هات ولی از هر 10 تا یکیش منو تحت تاثیر قرار می دادو به خودم می گفتم خدا چقد قشنگه . تو گودر هم وبلاگ گل من گلی رو نگه می داشتم آخر از همه بخونم چون می دونستم چند تا پست قشنگ داره. همیشه خواننده بودم ولی الان می ترسم موقعیتم عوض بشه. دوست ندارم وقتی داری از دلتنگیات حرف می زنی بیام باهات همدردی کنم . دوست ندارم وقتی خوشحالی بیام سر به سرت بذارم . دوست ندارم بیام نقدت کنم . دوست ندارم برای همه نوشته هات نظر بذارم . دوست ندارم وقتی حرف بد میزنی چیزی بگم . دوست ندارم وقتی درمورد عقایدت حرف میزنی بهت اعتراض کنم . دوست ندارم عقاید و نظرات خودمو به تو تحمیل کنم . دوست ندارم مخالف یا موافقت باشم . دوست دارم تو خودت باشی (صمیمیت نوشته هاتو داشته باش) . آره بهتره که بگم دوست دارم تماشاگر باشم . دوست دارم از خوانندگیم لذت ببرم . مثل لذتی که مردم از تماشای فیلم های مستند می برن. من مثل فیلمبرداری می مونم که دارم مستند رازبقاء رو فیلمبرداری میکنه؛ با اینکه میبینم شیر برای آهو کمین کرده یا نهنگا توی گل گیر کردن یا گوزن پاش شیکسته ولی نمی تونم کاری کنم و فقط باید فیلمبرداری کنم. شاید دلیل موفقیت مستند این باشه که برنامه کاملا واقعی و طبیعی هستش و هیچ سناریو و فیلمنامه ای نداره.
غزلک می ترسم؛ میترسم نوشته هات دیگه برام شگفت انگیز نباشه، می ترسم نوشته هات برام الهام بخش نباشه، می ترسم نظراتم روی نوشته هات تاثیر بذاره، می ترسم نوشته هات از بکر بودن خارج بشه ، البته توانایی های تو بقدری بالاست که همیشه خوب می نویسی چه طرفدار داشته باشی و چه نداشته باشی ولی ترسم ازینه که از به کاربردن بعضی کلمات و حرفها امتناع کنی. دوست دارم حسی که با نوشته هات برقرار کردم رو برای همیشه حفظ کنم. پس فکر کن پیمان یه تیکه چوب هستش، فکر کن پیمان یه لیوان آب هستش ، فکر کن پیمان هوا هستش ، فکر کن پیمان روح نداره ، اصن پیمان هر احساسی هم نسبت به تو و نوشته هات داره بخوره توی سرش ، گور بابای پیمان. همین!
مثکه خیلی حرف زدم . منو ببخشید، خوانندهء پر چونه ای هستم .

خیلی دستت درد نکنه که وبلاگ منو با حیات وحش مقایسه کردی

هر جور راحتی دوستم، باش، هر جا و هر جور که دوست داری باش.

پیمان شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:41 ق.ظ

غزلک می ترسم. خیلی حرف واسه گفتن دارم ولی می ترسم واژه ها صفای حرفای دلمو از بین ببرن . من بیشتر ازینکه یه نویسنده باشم خواننده هستم . می دونی چرا می ترسم ؟ همیشه وقتی نوشته هاتو می خوندم لذت می بردم . نمی گم همهء نوشته هات ولی از هر 10 تا یکیش منو تحت تاثیر قرار می دادو به خودم می گفتم خدا چقد قشنگه . تو گودر هم وبلاگ گل من گلی رو نگه می داشتم آخر از همه بخونم چون می دونستم چند تا پست قشنگ داره. همیشه خواننده بودم ولی الان می ترسم موقعیتم عوض بشه. دوست ندارم وقتی داری از دلتنگیات حرف می زنی بیام باهات همدردی کنم . دوست ندارم وقتی خوشحالی بیام سر به سرت بذارم . دوست ندارم بیام نقدت کنم . دوست ندارم برای همه نوشته هات نظر بذارم . دوست ندارم وقتی حرف بد میزنی چیزی بگم . دوست ندارم وقتی درمورد عقایدت حرف میزنی بهت اعتراض کنم . دوست ندارم عقاید و نظرات خودمو به تو تحمیل کنم . دوست ندارم مخالف یا موافقت باشم . دوست دارم تو خودت باشی (صمیمیت نوشته هاتو داشته باش) . آره بهتره که بگم دوست دارم تماشاگر باشم . دوست دارم از خوانندگیم لذت ببرم . مثل لذتی که مردم از تماشای فیلم های مستند می برن. من مثل فیلمبرداری می مونم که دارم مستند رازبقاء رو فیلمبرداری میکنه؛ با اینکه میبینم شیر برای آهو کمین کرده یا نهنگا توی گل گیر کردن یا گوزن پاش شیکسته ولی نمی تونم کاری کنم و فقط باید فیلمبرداری کنم. شاید دلیل موفقیت مستند این باشه که برنامه کاملا واقعی و طبیعی هستش و هیچ سناریو و فیلمنامه ای نداره.
غزلک می ترسم؛ میترسم نوشته هات دیگه برام شگفت انگیز نباشه، می ترسم نوشته هات برام الهام بخش نباشه، می ترسم نظراتم روی نوشته هات تاثیر بذاره، می ترسم نوشته هات از بکر بودن خارج بشه ، البته توانایی های تو بقدری بالاست که همیشه خوب می نویسی چه طرفدار داشته باشی و چه نداشته باشی ولی ترسم ازینه که از به کاربردن بعضی کلمات و حرفها امتناع کنی. دوست دارم حسی که با نوشته هات برقرار کردم رو برای همیشه حفظ کنم. پس فکر کن پیمان یه تیکه چوب هستش، فکر کن پیمان یه لیوان آب هستش ، فکر کن پیمان هوا هستش ، فکر کن پیمان روح نداره ، اصن پیمان هر احساسی هم نسبت به تو و نوشته هات داره بخوره توی سرش ، گور بابای پیمان. همین!
مثکه خیلی حرف زدم . منو ببخشید، خوانندهء پر چونه ای هستم .

shin sin شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:43 ب.ظ

یه عوضی همیشه عوضی هست !

شاید کنترل بشه ولی عوض نمیشه !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد