کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

صورت

صبح یه طرح تازه به ذهنم رسید برای یه داستان... یه دختری که یه آدمکش استخدام میکنه تا یه دختر دیگه رو بکشه... مرد آدمکش به خاطر موقعیت شغلیش با زنها ارتباط خیلی کمی داشته، در واقع فقط با زنهای خیابانی خوابیده بوده ، بنابراین آشنایی با این کارفرمای جدیدش رو به چشم یه اتفاق خوب تو زندگیش میبینه و سعی میکنه به دختر نزدیک بشه... وقتی از دختر دلیل درخواست قتل یه دختر دیگه رو میپرسه، اون میگه مقتول رقیب عشقیش بوده و پسری رو  که او دوست داشته قاپیده... مرد آدمکش سعی میکنه دختر رو از خواسته ش منصرف کنه و در واقع داشته خودش رو به دختر نزدیک میکرده و میخواسته که وارد زندگی اون بشه.... در  این اثنا متوجه میشه که دختر پول آدمکشی رو به زحمت تهیه کرده... دست آخر وقتی می بینه که از پس دختر برنمیاد تصمیم میگیره که خواسته ش رو انجام بده و پولی هم نگیره، به اصطلاح اونو مدیون خودش کنه... بعد از قتل وقتی روسری مقتول عقب میره، متوجه میشه که طرف یه بیمار سرطانیه که شیمی درمانی میشده، عینک دودیش رو برمیداره و با کراهت به رنگ پریده و ابروهای ریخته این صورت نگاه میکنه...  همون بالای سر جسد به دختر زنگ میزنه که بگه کار تموم شده ولی تلفن مقتول زنگ میخوره...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد