کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یادم نمیرود.

نزدیک غروب یک روز از پاییز سال قبل از خیابون شریعتی، به سمت پیچ شمیران میرفتم. زن میانسالی با لباسهای رنگ و رو رفته از رو به رو می آمد. به من چشم دوخته بود، معلوم بود که امیدوار است کمکش کنم. کلاه گرمی که از زیر روسری اش بیرون زده بود توجهم را جلب کرد و چهره لاغر و رنگ تیره پوستش و نگاه خسته اش؛ پیدا بود که مجبور است ساعتهای زیادی در خیابان پرسه بزند. در حالی که جلو میرفتم، اسکناس خردی را از کیفم بیرون آوردم و قبل از اینکه فرصت کند قصه بدبختی اش را برایم تعریف کند، پول را کف دستش گذاشتم.

اوایل برج بود، میخواستم از عابر بانک (باجه ATM) پول بگیرم. توی صف ایستاده بودم که صدای آرامی در گوشم شروع به عرض حاجت کرد، برگشتم دیدم همان زن است. گفتم: خانم من که چند قدم بالاتر کمکتان کردم. به جا آورد و خجالت کشید. عذرخواهی و تشکر کرد و دو قدمی دور شد. برگشت، در حالی که لبخند دردمندی داشت، نزدیکم شد. توی دلم حرص میخوردم:  چرا این گدا دست از سرم برنمیدارد خدایا؟ دم غروبی حوصله اش را ندارم. الان نوبتم میشود. بی توجه به نگاه بی حوصله و سرد من، سرم را با دو دستش گرفت، لب روی پیشانی ام گذاشت و بوسیدم. دعای خیری کرد و گفت: بوسه از پیشانی، پاکترین بوسه هاست.

بیا مرورش کنیم

یک زمانی، فکر میکنی آنچه را که میخواستی پیدا کرده ای ولی هنوز به دستش نیاورده ای. وقت و انرژی میگذاری و صاحبش میشوی (یا حداقل تصور مالکیتش به تو القاء میشود). حالا همه زندگی ات تحت الشعال* این دست آورد جدید قرار گرفته است.

مدتی میگذرد و میبینی که نه، این آن چیزی نبود که تو میخواستی، یا به عبارتی آن چیزی نبود که فکر میکردی هست، یا بهتر بگویم، این اصلاً چیزی نبود که بخواهی داشته باشی.

خب، در این شرایط چه میکنی؟


1- تحمل. با خودت فکر میکنی هر چه که هست باشد، من با آن کنار می آیم. کلی انرژی گذاشته ای برای بدست آوردنش، پس همه ی مهارتت را بکار میگیری که کم نیاوری. به نظرت احمقانه است، اما ادامه میدهی و باز هم انرژی میگذاری و میگذاری و میگذاری، تا وضعیت موجود را حفظ کنی، اما عقلت در گوشه ای به تو نهیب میزند که: دختر خانم! تو این کاره نیستی! داری وقتت را تلف میکنی.

2- تظاهر، فریب خودت و دیگران. این هم یک جور مکانیزم دفاعی است. برای آنکه خسارت وارده را تحمل پذیر کنی، اصلش را انکار میکنی. اما خودآگاه تو آنقدرها هم خنگ نیست که افسارش را بدهد دست ناخودآگاهت.

3- بی تفاوتی. برای تو، با آن روحیه و آن عادات، سخت ترین کار دنیا همین است. در درونت غوغایی باشد و در بیرون آرام و منضبط به نظر برسی. در درون مجنون و از خود بیخود باشی و در بیرون متین و موقر. اما، با همه سختی هایش، مدت کوتاهی را این گونه میگذرانی.

4- تلاش مذبوحانه. خودت هم میدانی بی فایده است، اما خب، زندگی است دیگر، باید یک جوری ادامه پیدا کند. از تحمل و تظاهر و بی تفاوتی خسته شده ای، تلاش مذبوحانه میکنی و در دلت (به همراه سایرین) به تلاشت میخندی، نهایت بلاهت است، نه؟ آدمیزاد است دیگر، هر کاری ممکن است بکند، در عین ناباوری خودش!

5- رها کردن. آخر خط است خانم، لطفاً پیاده شوید. تو که آدم تلاش مذبوحانه نیستی، بس است دختر، به عقل بیا! رهایش کن! باور کن که ارزشش را ندارد. لبخند بزن و رهایش کن، این با  ذات تو سازگارتر است. بگذار هر که هر چه میخواهد بگوید، تو خودت باش.

6- آرامش پیش از طوفان. به خودت میگویی آنقدرها هم مهم نیست، بالاخره این معامله زیان محض که نبوده، سودهایی هم داشته برای خودش. تعجب کرده ای از آرامش خودت، ولی همه چیز دست به دست هم میدهد که تو سرگرم باشی و روزها را بی خیال طی کنی. مشغله های مختلف، آدمهای مختلف، وقایع مختلف، چقدر این خروسهای با محل را دوست دارم.

7- طوفان. خروسهای با محل پر کشیدند و خروسهای بی محل از راه رسیدند.  به جان حقیقت تلخ افتاده ای و میخواهی همه اش را یکجا در حلق خودت بریزی. دریغت می آید از آن همه انرژی که صرف کرده ای برای هیچ. میدانی که تقصیر کسی نیست غیر از خودت. مرگ یکبار و شیون یکبار یعنی همین دیگر، بنشین سر این گور خالی و زارهایت را بزن تا پر شود. در این قبرستان، تو مانده ای و توده های سنگین هوای سرد. دیگر دست تو نیست، نمیتوانی کنترل این جو را داشته باشی. صاعقه های انفجار گونه همه را ترسانده اما این ابرها دلشان پرتر از آن است که بتوانند خودشان را نگه دارند.

8- خرابی پس از طوفان. این که دیگر شرح ندارد.

9- بازسازی. حالا نوبت بازسازی است. زندگی هنوز جریان دارد. تو که نمیخواهی یک گوشه بنشینی و تا آخر عمرت بابت چیزهایی که از دست داده ای غصه بخوری؟ جمع کن خودت را دختر! هر چه بود گذشت، میفهمی؟ گذشت! مدتی که بگذرد انرژی از دست رفته ات بر میگردد. زندگی ات را از سر میگری، انگار نه انگار که این روزها وجود داشته است. انگار نه انگارِ انگار نه انگار هم که نه، زخمی است که جایش میماند، ولی جایش بماند بهتر از آن است که خودش را همیشه تازه نگه داری، مگر نه؟

چند روز پیش یکی از همکاران خانم تعریف میکرد که دوستی قدیمی را دیده است، بعد از مدتها. گویا در دوران نوجوانی در فرهنگسرایی یا کتابخانه ای، یا جایی از این دست، هم دوره بوده اند. بعد از این همه سال، آن آقا به این خانم گفته بود: فلانی! چرا ما آن موقعها همدیگر را بغل نکردیم؟

بگذار اعترافی بکنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نامه ای که به صاحبش ارسال نمیشود.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عباس جان

آدرس وبلاگ وایمیلت رو گم کردم

لطفا دوباره بذارش

مرسی