امروز صبح که توی سرویس بودم از خودم پرسیدم:
ناراحتی؟ نه
غمگینی؟ نه
عصبانی؟ نه
از کسی بدت میاد؟ نه
خیلی عجیبه... من نه ناراحتم، نه غمگینم و نه عصبانی...
داشتم توی اتاق تنهایی صبحانه میخوردم، حین جویدن دنبال یه اسمی واسه حال فعلیم میگشتم... بی حسی؟ بی تفاوتی؟ خلاء؟ ....
حال این روزام، هر چی که هست خوبه، یادم نمیاد قبلاً این حس رو تجربه کرده باشم... یه جور اطمینان و اعتماد خاص به خودم دارم... عجیبه! خیلی هم عجیبه! در شرایطی که من دارم اصولاً داشتن این حس باورنکردنیه...
فقط ترسم اینه که این حس موقت باشه، مثل سکوت حاصل از یک شوک... دارم مینویسم که تمرکز کنم که بفهمم دقیقاً چمه؟.... نه من واقعاً چیزیم نیست!
پ.ن.
پدر یکی از خواستگارهای سمجم، دیروز فوت کرد. سر صبحونه به این فکر میکردم که اگر زن اون شده بودم، الان باید سر قبر پدرشوهرم گریه و زاری میکردم!
پ.ن.
دیشب خیلی خواب میدیدم، شاید اثر خبر مرگ اون بنده خدا بود... تو یکی از خوابهام دیدم که رفتم گل فروشی محله قبلیمون. خوابم خیلی واقعی به نظر می رسید، همون در مغازه و همون پله ها... از پله ها رفتم بالا، از لای در به پسر گل فروش گفتم که یه شاخه مریم میخوام... 700 تومان شد. یادم نیست کی همراهم بود، یه خانم چادری بود، بهش گفتم خیلی خوب حساب کرد، مریم شاخه ای 2000 تومنه، من همیشه از این پسره خوشم میومد، دیگه همیشه میام پیش این گل میخرم...
ای خدا، دلم برای عطر مریم تنگ شده...
سلام
خوش به حالت به خدا من الان هم از یکی متنفرم که همه اش نازل میشه سرم .
خداییش اگه دعایی چیزی بلدی بهمن بگو
محمد ومینو
سلام
قربون مرامت آقا محمد که هنوز هم به این کلبه خرابه من سر میزنی
آیة الکرسی! به قول دخترداییم میگه اگه به دیوار بخونی، میریزه پایین. آیة الکرسی بخون