کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۰۰۱۲۹

وای که چقدر دلم یه سفر هیجان انگیز میخواد... دلم میخواد برم ونیز، جایی که چند شب پیش تو خواب و خیال دیدم.... دلم میخواد تو خیابوناش، تو قایق بشینم و رو به آسمون چشمامو ببندم و تلوتلو بخورم... احساس میکنم جوونیم داره هدر میره، بدون هیچ لذتی. خدا صدامو میشنوی؟ من هم لذت میخوام  تو زندگیم، میفهمی؟


باید سعی کنم از اون چیزی که دارم لذت ببرم... باید سعی کنم، حتی اگر سخت باشه...


پ.ن.

در پی پیدا شدن سوسک در غذای یکی از همکاران، شعار ما این است در غذاخوری:

از گشنگی می میریم

                                سوسکو نمی پذیریم


پ.ن.2.

امیدم رو مگیر از من خدایا... خدایا... خدایا...

آدمیزاد به امید زنده است، من هم امیدوارم. امیدوارم یه روز خوش بیاد که من خوش بگذرونم، خوش باشم، برم سفر، برم طبیعت گردی، برم کوه، جنگل، دشت، دریا.... فکر کن کنار یه آبشار، رو یه تخته سنگ دراز کشیدی و داری صدای سقوط آب رو گوش میکنی.... به به! به به! به به! بالاخره یه روز خوب میاد که من هم به آرزوی طبیعت گردیم برسم، میدونم که میاد...خونه ی بابامون که نشد، شاید خونه ی شوهرمون بشه... هی ی ی ی میترسم اونم یه آدم چلمنگی باشه که صبح ها به زور از رختخواب دربیاد، فکرشو بکن.... نه نه نه نه!!!!!!!!! حتی فکرشم نمیتونم بکنم، ترجیح میدم امیدم رو حفظ کنه، شاید هم طرف از اینایی باشه که خیلی اهل سفر و گشت و گذار و خوشگذرونی باشه، خدا رو چه دیدی؟؟؟


پ.ن.3

وقتی دلت نمیخواد، نمیتونم کار بد بکنم. شکرت که علی الحساب دلت نمیخواد، حالا چراشو من نمیدونم؟!


پ.ن.4

متاسفم که اینقدر درکت پایینه و نمیفهمه که بعضی چیزها تغییر کرده و دیگه نباید انتظار داشته باشی که رفتار من مثل سابق باشه... باید رفتارتو عوض کنی، میفهمی؟ د نمیفهمی دیگه، اگه میفهمیدی که این جوری رفتار نمیکردی... حالا خوبه من به تو گفتم نمیفهمی؟ تو که میگفتی نمیفهمی حرف بدی نیست، بیا حالا تحویل بگیر

آخیش، با اینکه میدونم کسی که باید بخونه، این نوشته رو نمیخونه ولی از نوشتنش حالم خوب شد.

نظرات 6 + ارسال نظر
سیب سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 ق.ظ http://www.sibeleila.persianblog.ir

نازی جون علی الحساب بهت بگم که از حالا فکر اینو بکن که باید همون سالهای اول پی این رو به تنت بمالی که حسابی با لودر زیر و روش کنی و لذتهایی که منتظرش هستی و به اونها امید داری رو خودت و خودت به زور هم که شده برای خودت و اون ایجاد کنی
باور کن
خودت باید بسازیشون
منتظر نباش یکی بیاد یه لقمه بذاره دهنت
اون هم مثل تو آدمه دیگه
مگه چند سال عمر کرده اند؟
تازه ۶ سال هم از همه چیز عقبند میدونی که

چه عجب! از گودر دراومدی و من از خود به در شدم....

ببین، من با ساختن مشکل ندارم، دستای منو باز کنن، من بسازم چه ساختنی!!!!

مهتاب سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ http://ghacdak.blogfa.com


بابا خودت مجردی با یه کی دوتا دوست برو سفر حالش رو ببر ،کلی روحیت عوض میشه
حالت سر جاش میاد ،کیفت کوک میشه

دیگه جونم واست بگه خیلی خوبه، خونه کمش ارامشه که سراغت میاد و این همه چیزه ،حتما یه برنامه بریز و برو شوهر و اینا رو هم ولش کن خودت باش و خودت تا ارامش رو حس کنی

چی فکر کردی مهتاب جان، اگه بابام میذاشت برم که میرفتم. خوبه خودت دختری، نمیدونم کجای دنیایی، ولی اینجا ایرانه و دخترا باید آسته برن و آسته بیان....

عباس سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:26 ب.ظ http://meandmysister.blogsky.com

آبجی عجب فکر هایی میکنه. دچار حیرت شدم.
بابا من حوصولم سر رفته دلم میخواد سر به سرت بذارم. بلدم نیستم. حالا من چه جوری توی این فضای مجازی سر به سرت بذارم. بیا یادم بده.

واقعا تو غذای محل کارتون سوسک پیدا شده؟ تو غذای خانوم بود یا آقا؟ بعدش چی کار کردید؟ به نظرم باید سوسکو تو دهن رئیس شرکتتون میکردید . البته متوجهی که عواقب کار سنگینه . ولی واسم بگو چی کار کردید؟ باشه؟ یادت نره؟ من که میدونم تو آخر بازم یادت نمیره. اینو گفتم واسه محکم کاری.
یه جمله ی قشنگ هم نوشته بودی اینکه گفتی "آدمیزاد به امید زنده است، من هم امیدوارم"، خیلی خیلی خیلی قشنگ بود. خداییش یه حسی به من دست داد. حالا حسشو خجالت میکشم بهت بگم. .

آبجی داریم یواش یواش به روز تولدت نزدیک میشیم. من که دارم یه سری کار ها انجام میدم که تو رو خوشحال کنم.
فقط خدا کنه اون روز تولدت دستم به اینترنت برسه. آبجی خیلی خیلی دوستت دارم. سیر نمیشم هرچی بهت میگم دوستت دارم. فقط زلفای خوشگلت میتونه منو آروم کنه.(وای چی گفتم!!!)(استعداد های بالقوه ی عباس داره بالفعل میشه!!! و در عین حال استعداد های غیرمجاز عباس هم داره توسط سایبر سپاه، بسته میشه!!(آبجی من الان دارم توی فضای عرفانی- تخیلی سیر میکنم، دستتو بده به من تا ببرمت اون بالا بالاها که دست هیچکی جز صاحب خودمون به ما نرسه.)).
حالا من یه سری حرفا دارم اینجا بهت نمیگم. نمیگم تا ذهنت عصبانی بشه.
نه میگم آبجی. میگم. صبر کن. بابا یه دقیقه صبر کن. .... هرچی فکر میکنم به ذهنم نمیاد.
نظر بعدی رو بخون.........................

در مقابل سوسک هیچ کاری نکردیم، فقط یه روز بعدش رو غذا ن خوردیم

راستی اون نظر سیاسی خطرناکت رو هم تایید نکردم، ببخشید.

عباس سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ http://meandmysister.blogsky.com

آبجی من دلم برات تنگ شده. خیلی دوستت دارم. بگو چی کار کنم ؟

خیلی گلی. خیلی مهربونی. خیل با محبتی. دارم دیوونه میشم. آبجی من باید تو رو گاز بگیرم. دست خودم نیست. من عشق که از یه حدی گذشت اگه نتونم با جمله خودمو راضی کنم با گاز گرفتن دست به کار میشم. حالا خود دانی.

فرشته منی. تو از فرشته هم قشنگ تری. باید خوردت.

خیلی دوستت دارم.

بچه جون، عوض اینکه فکر گاز گرفتن من باشی، اون وبلاگت رو آپ کن!

مهتاب چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ http://ghacdak.blogfa.com


امان ازین اقایون که دنیای بزرگ ما رو کوچیک و کوچیک کردن اینقدر کوچیک که محدود به خودشون شده

اینکه میگی دخترا تو ایران اسه برن اسه بیان که گربه (مرد جماعت)شاخش نزنه حالم رو بد میکنه
ای خدا کی بشه فرهنگ ما ملت یکم درست بشه
همچین مثه گیاه الودئا رشد کنه اخه همچین سریع رشد میکنه که تند تند باید قطعش کنن
اخه با این افکار که ما تا هستیم باید یا با پدر یا برادر یا شوهر بریم بیرون اخه خداییش کدومشون مثه یه دوست میتونه باحال باشههیچ کدوم

داغ دلت تازه شدااااااااااا

بیخیال غصشو نخور، این هم جبر جغرافیاییه که میگن دیگه...

هنوز جای شکرش باقیه که تو تبت و مالدیو و ویتنام و گینه بیسائو به دنیا نیومدیم

مهتاب چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:59 ق.ظ http://ghacdak.blogfa.com



زندگی


زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ


زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود


زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر


زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ


زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق

زندگی ، فهم نفهمیدن هاست


زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود


تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست


آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست


فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم


پرده از ساحت دل برگیریم


رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم


زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست


زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند


چای مادر ، که مرا گرم نمود


نان خواهر ، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم


زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت


زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست


لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست

من دلم می خواهد


قدر این خاطره را دریابیم.

بعضی چیزا ارومم میکنه مثه خوندن شعر
مثه این ،دوسش دارم هدیه میکنم به تو

مرسی عزیزم، خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد