کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

حقارت

نمیدونم بزرگ شده ام یا پیر... چند وقتی هست که حوصله بحث با کسی رو ندارم، فرقی نمیکنه  حرفی که میشنوم چقدر نامربوطه!


ولی امروز سر ناهار بدجور زدم تو پر این جوجه منشی واحد فروش... بیچاره تا آخرش با حالت عصبی به غذاش حمله میکرد!!


بحث سر سختگیری رؤسا برای مرخصی یه همکار دیگه بود که یکی از نزدیکانش فوت کرده... این وسط خانم منشی مذکور از ساختار اداری و جدی بودن کار سخنسرایی میکرد! اولش بهش محل نذاشتم ولی دیدم امر براش مشتبه شده، فکر میکنه خیلی میفهمه! بهش گفتم: شما چقدر سابقه کار داری؟ معلوم شد که سابقه کارش به زور به یک سال میرسه. گفتم: کم تجربه ای واسه همین اینقدر راحت قضاوت میکنی! باز هم از رو نرفت... بحث به اینجا رسید که در شرایط سخت آدمهایی که تو یک تیم کار میکنند باید هوای همدیگرو داشته باشن! جوجه خانم باز هم جیک جیک فرمودن: آخه نباید وقتی یه نفر اینجوری از کارش میزنه در حق بقیه اجحاف بشه... اینبار رو به جمع گفتم: برخورد آدما با مسائل نشان دهنده ی ابعاد روحشونه، آدمهای بزرگ با مسائل بزرگ چنان به راحتی برخورد میکنن انگار آب از آب تکون نخورده، ولی واسه یه آدم که روح حقیری داره، هر مسئله ی کوچیکی غیر قابل هضم به نظر میرسه!!


میدونم حرف بدی زدم و بدجور شخصیتش رو له کردم ولی حقش بود که اینو بهش میگفتم: "احمق! حتماً باید یکی از نزدیکانت بمیره تا حال اون بیچاره رو درک کنی؟؟؟!!"


پ.ن.

یه جایی خوندم "وقتی نیاز دارم کنارم باش، نه وقتی که حوصله داری"... وقتی کسی رو نداری که این حرفو بهش بزنی، چه فرقی  میکنه که چقدر نیاز داری یا نداری؟ الان نیاز دارم یکی باشه ماجرای سر ظهرو واسش تعریف کنم، اونم بابت کاری که کردم دلداریم بده یا حتی سرزنش کنه... حرفی که زدم رو دل خودم قلمبه شده چه برسه به دل اون دختر بیچاره... بدکاری کردم...تحقیرش کردم در حالی که کار خودم حقارتبارتر بود... ولی آخه من که اون حرفو بخاطر خودم نزدم...

نظرات 1 + ارسال نظر
عباس شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ب.ظ http://ilovemysisterghazal.blogsky.com

سلام آبجی جونم. از جهتی کارتو دست میدونم . اینکه تو اعتقادی داشتی مبنی بر اینکه گاهی وقتا واسه آدم یه مشکلی پیش میاد که باید به ح اون بپردازه. تو کار خوبی کردی که از دوستت که به رخصی رفته بود دفاع میکردی. تو به عبارت دیگه داشتی از اعتقاد خودت هم دفاع میکردی. من معتقدم که نباید به اعتقاد دیگران بی احترامی بشه. و همین جاست که به آبجی غیرتی خودم میگم که اون لحظه ی آخر یه کم تند رفتی. به نظر من نباید اون مله رو میگفتی. ایراد از حرفت نیستا بلکه ایراد از اینجاست که تو در واقع میخواستی غیر مستقیم بهش مسئله رو حالی کنی. ولی اتفاقی نیفتاده. آسمون هم که به زمین نیومده. میتونی بری از دلش در بیاری. ولی طوری برخورد نکن که اعتقادی رو که داری زیر پا بگذار و بذاری اعتقاداتت خورد بشه. با هاش مسالمت آمیز کنار بیا و یه جوری بهش بفهمون که داره اشتباه فکر میکنه.
البته شما که تجربتون هم زیاده و بلدید.
اصلا این حرفارو ولش کن. آبجی غزل من حالش چطوره؟
آبجی من خیلی دلم برات تنگ شده.
دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتدارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد