بعد خدا یه دختر به من بده.... هر چی باباش دربیاره باید نصفشو خرج دامن کنه واسه این بچه.... یعنی من عاشق این چین واچین پوشای فسقلی هستم...
یه روزم شناسنامه م رو میسوزونم، ابروهام رو میتراشم، مژه هام رو میچینم، موهام رو از ته میزنم. با تیغ یه خط میندازم روی لپم... یا نه، اون خال مادرزادی رو (که همه فکر میکنن سالکه) درش میارم و با پنبه اونقدر فشار میدم تا خونش بند بیاد. همه این کارها رو میکنم که دیگه کسی نشناسدم....
قبلا خیلی بهم فشار میومد که بشینم و حرفای زور بابا و مامانم رو گوش کنم. جواب دادن بهشون هم نتیجه عکس میده.... الان ولی یه راه بهتر پیدا کردم. دیگه نمیشینم، بلند میشم میرم به کارهای خودم میرسم... بعله....
من نسبتاً زیاد مریض میشم... گاهی فکر میکنم مرضهام واقعی نیست... گندش بزنه این زندگی که به خودم هم شک دارم!!!!