کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۹۰۰۱۱۰

هر کس واسه خودش کسی داره... من هم میخوام واسه خودم یه دوست خیالی داشته باشم... اسمشم میذارم ژوژمان، اسم خوبیه، نه؟ از این به بعد خاطرات خودم و ژوژمان رو اینجا مینویسم... دیوونه هم خودتی!!!!!!!!!! اینو از آلن یاد گرفتم...

پ.ن.

اول یه فکری باید بکنم واسه ماجرای آشنایی خودم و ژوژمان، بالاخره من و ژوژمان دوستیم، باید یه جایی با هم آشنا شده باشیم دیگه... دانشگاه خوبه؟ آره خیلی خوبه، بهترین اتفاقات زندگیم تو دانشگاه رخ داده...


پ.ن.2

ژوژمان اسم مسخره ایه... خصوصاً که هر بار میخوام بنویسم باید شیفت رو با ز بگیرم، اونم دوبار... اسمشو بذارم رت؟ به یاد رت باتلر تو برباد رفته... ای بابا ، مگه مردی به خوش تیپی سلطان هالیوود پیدا میشه که من بخوام این اسمو روش بذارم، والا تو دانشگاه ما که یه مشت چلقوز ملقوز ریخته بود که اشلی هم نمیتونستن باشن، چه برسه به رت...


پ.ن.3

اسمشو میذارم مهران..این یه ریشه ای هم تو واقعیت داره... حالا بماند... نه نمیخواد این اسمو بذارم دلم نمیخواد خاطرات مهران رو مرور کنم... چقدر اون موقع بچه بودم، بیچاره مهران که عاشق من شده بود، البته این هم بگم که من هم جونم واسش در میرفتااااااا، بعد از اینکه رفت خارج تا یه سال دیوونه بودم... این که اسمشو به این راحتی میگم به خاطره اینه که اسم واقعیش نیست، و میدونم  آقای دکتر هیچ وقت گذرش به وب و وبلاگ نمیافته که بخواد این خطها رو بخونه و بدونه که من اون روزا دلم واسش ضعف میرفت ولی با بچه بازی پسش میزدم و با پرو بازی پیشش میکشیدم... چقدر خر بودم من... بچه بودم... فقط 21 سالم بود و اولین بار بود که تو عمرم پسری این طوری جذب من شده بود، قبل از اون فقط نگاه های دزدکی به پسرهایی بود که دم مدرسه وایساده بودن و احیاناً پیغام و پسغامهای سربالا... تو دانشگاه هم که عین برج زهرمار بودم و هیچ پسری جرات نزدیک شدن بهمو نداشت، فقط تو لغو امتحانا و حالگیری از استادا با پسرها هم کلام میشدم...

اولین بار، این آقای دکتر بود که تو عالم استاد و شاگردی عوض درس دلشو به من داد و عوض امتحان دلمو گرفت... هیییی چقدر پشت سر بیچاره حرف دراوردن به خاطر اون قضیه و من هم خودمو به کلی کشیدم کنار که یعنی کرم از اون بوده و من بیگناهم... چرا اون موقع فکر میکردم خاطرخواهی گناهه؟ حالا نهاینکه الان این طوری فکر نمیکنم... اون رفت خارج و حتما تا الان یه سر و سامونی گرفته واسه خودش، من هم اینجا موندم و چسبیدم به این خاک و خانواده ... فکر میکردم که از این موردها زیاده واسه من...


پ.ن.4

بی خیال دوست خیالی... نخواستم!

نظرات 1 + ارسال نظر
عباس یکشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ http://meandmysister.blogsky.com

چه جالب!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد