کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

۰۳۰۱۲۷


-سلام، چطوری؟
-سلام، ناکافی‌ام، خدا رو شکر

گشته‌م گشته‌م رفیق پیدا کرده‌م

بعد ۱۵ ساعت جواب پیام‌داده و قراری که با بدبختی فیکس کردیم رو کنسل کرده چون حال نداره از جاش ‌پاشه:)) آخرش میگه: معذرت میخوام، میدونم رابطه با من سخته. برای همینه وارد رابطه عاطفی نمیشم.

میگم:  ما به یه مرحله قبل از پارگی میگیم سخت و  در این مورد یه مقدار ادبیاتمون با هم متفاوته، ولی خب فرض میکنیم سخته:)))) حالا کجاش سخت‌تره؟ اونجا که آدم میبینه «معذرت خواهی»ت از «بی‌توجهی»ت، «همینه که هست»تره:))))

کتاب «کوری» رو شروع کرده‌م، تا حالا سه تا مرد به همسرهاشون اعلام کرده‌ن که کور شدن و زنهاشون باهاشون همدردی کردن و سعی کرده‌ن یه راهی برای کمک پیدا کنند. من اگه یه روز بیام خونه به شوهرم بگم کور شده‌م میگه آره اتفاقا چند تا از همکاری‌های من هم شده‌اند، چیزی نیست.... حالا اگه میخوای من بچه‌ها رو نگه میدارم خودت برو دکتر.


پ.ن.

برای من ایده‌آلش این بود که شوهرم تو زندگی اجتماعی نسبتا زمخت باشه، هر جا لازم شد بتونه بگه نه و حتی گاهی برینه به آدمایی که روش صلح‌آمیز روشون جواب نمیده؛ اما به من که میرسه بوجی موجی بشه و لی‌لی به لالام بذارن.

به جاش چی نصیبم شد؟ مردی که با همه عالم و آدم لاس میزنه و هر و کر راه میندازه، نه تو دهنش نمیاد و وایمیسته تا هر کی بزمجه‌ای برینه بهش، اما همین آقا به من که میرسه حوصله لوسبازی نداره، حوصله حرف زدن نداره و البته از من کمتر از گل نباید بشنوه!!!


تا زمانی که این همه کار و مسئولیت بچه رو دوشم نبود، در کمال خریت زندگی ایده‌آلش رو براش فراهم میکردم ولی الان حتی بخوام هم نمیتونم. چند هفته است رابطه‌مون به شدت سمی و کسشر شده ولی خب من حالم بهتره چون که اون نقاب همه چی آرومه رو تا حدی کنار زده‌م.

مامانم چند روزه تو یه شهر دیگه تو آی‌سی‌یو بستریه. قبلا اینطور موقعا همه بچه‌ها با سر میرفتن سمتش ولی الان یه بیخیالی خاصی دارن، همه مشغول زندگی خودشونن، فقط بهش زنگ میزنن. من که فقط یه بار زنگ زدم جواب نداد، بیشتر از این هم حوصله ندارم، از بقیه حالشو میپرسم. این بیچاره تو این چند سال اخیر اونقدر تا مرگ رفته و برگشته که حال بدش برای همه عادی شده. میترسم این بار که هیچ کس نگران نیست، بار آخر باشه. 

هر چی سردتر میشم، بیشتر از قبل بهم محبت میکنه. چرا؟ فکر میکنه با این کارها دوباره گرم میشم؟ نههههه برعکس اون اصلا نمیخواد که من برگردم رو روال قبلی، اون همینجوری دوست داره:چس کن تو برق! همینجور که بارها و بارها ببوسدم و من فقط نگاش کنم و آخرش خسته بشم و بگم تو چرا نمیخوابی؟ تو دنیای اون، این یعنی عشق! حالا تاثیرش محبتاش روی من چیه؟ بیشتر ازش بیزار میشم، از اینکه هیچ وقت نفهمید الگوی ذهنی من با مادرش و بقیه زنهایی که «ناز میکنند» ، «با دست پس میزنن و با پا پیش میکشند» و «لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری» فرق داره. من اگه میگم نه واقعا نمیخوام و اون هیچ وقت اینو نفهمید، چون هیچ وقت منو نشناخت یا اگرم شناخت هیچ وقت چیزی که واقعا بودم رو نخواست.


میدونی، این چیزا جداً غمگینم میکنه ولی غم خوردن چه فایده‌ای داره؟ هیچی! پس همون سر شب چند قطره اشک میریزم رو بالشم و بعدش میخوابم تا صبح که بیام اینجا و باز چسناله کنم:))))

چند روز پیش آقا رفت روی ترازو، پنج کیلو وزن اضافه کرده. از اون آدماست که هر وقت مشکلی داره و غم تو دلشه اشتهاش بند میاد و وزن کم میکنه. این افزایش وزن یعنی شکی نیست که بیشتر از همیشه داره بهش خوش میگذره. خوشحالم که حداقل اون این وسط خوشحاله:)))))

وقتی پای مقابله با یه زن باشه، همه مردها داداشن

ولی وقتی پای به چنگ آوردن یه زن باشه، همون داداشیا میشن هابیل و قابیل.



این جوابی بود که به کامنت تراویس دادم، اونقدر به خودم چسبید که حیفم اومد پستش نکنم:))

خرده مکالمات زن و شوهری-سکوتم از رضایت نیست

مرد: تو چته؟

زن: هیچی

-به من که نگو، معلومه یه چیزیت هست .

+میپرسی ولی واقعا نمیخوای بشنوی و بدونی.

- تو که هنوز حرفی نزدی، چرا اینجوری قضاوتم میکنی؟

+ میدونی چند هزار بار داشتم میگفتم و پریدی وسط حرفم و گفتی «حرفشم نزن» «ول کن این حرفا» «این چه حرفیه؟!» «نزن این حرفا رو» «حتی حرفشم زشته» «حرفای بیخودی داری میزنی» «این حرفا رو از کجات درمیاری؟» «بیخیال این حرفا».... دیگه به چه زبونی باید بهم بگی که نمیخوای حرفامو بشنوی. الانم اگه شروع کنم تهش میرسه به یکی از همون جمله‌های معادل مودبانه‌ی خفه شو. 

این حرکت آخر، دیگه کت.لت درست کردن نبود، «دستور سری همبرگر خرچنگی» بود:))))


 همینجور جزئیات ماوقع رو میخونم و تو دلم شربت هم میزنن:)))) 


یکی تو دلم داره میخونه: چرا زحوت کشیدین؟ پس چرا کم کشیدین؟:))))

به خودم و به اونی که فکر میکنه تنها چاره‌ش خودکشیه

حالا گیرم مردی
خب بعدش؟:))
بابا زندگی و حق حیات تنها چیزیه که ما واقعا مالکشیم
من سالهااااااا به مرگ و خودکشی فکر میکردم، اولین باری که جدی فکر کردم با تیغ رگمو بزنم ده سالم بود:))
الان میگم آخه با یه بچه چه کرده بودن که این همه زندگی رو نمیخواسته:)) خلاصه شانسم در این حد کیری بود که اونجا و تو اون شرایط بودم دیگه:))
ولی الان شاید یکی دو ساله که هر وقت به فکرش میافتم، بدون اینکه نگران عقوبتش باشم یا حتی بدون اینکه نگران تبعات کارم برای عزیزانم باشم، به خاطر خودم، به خاطر حیاتی که تنها داراییمه، به خاطر زندگی که تنها مفهوم مقدس دنیاست، سعی میکنم یه راهی واسه برون رفت پیدا کنم.
خیلی راه اومدم تا به اینجا رسیدم
خیلی خوندم
خیلی گریه کردم
بارها شکستم، خاکستر شدم، غبار روی تخته سنگها شدم و هنوز هم میشم.
ولی الان فکر میکنم هیچ چی ارزشش رو نداره جز همینکه زنده باشم و رنج کمتری رو متحمل بشم.
میخوام بگم شاید تو هم برسی به اینجا
عجله نکن برای مردن
همیشه وقت هست واسه مردن:))
پیش فرض کودکانه‌ایه که فکر کنیم قراره زندگی یه عشق و حال مستمر باشه، زندگی همین فاکداپیه که داری تجربه‌ش میکنی و تعداد بدبختتر از تو در دنیا بیشتر از خوشبختتر از توئه.
زندگی جنگه دیگه، جنگ هم اغلب اوقات خونریزی و سر و صدا و یاس و کثافت داره. تو این جنگ  بعضیا خلبان اف۱۴ هستن، بعضیام مثل ما پیاده نظام.
ما خون و کثافت بیشتری رو متحمل میشیم
ولی خب دلیل نمیشه که تسلیم بشیم، هوم؟:)))
و یه چیز هم که کمک میکنه، اینه که آدم از بیرون به خودش و شرایطش نگاه کنه.
اگه چیز ارزشمندی هست که قراره منو این همه شکنجه بده، که آرزوی مرگ کننم، اون چیز ارزشمند کیری رو رها کنم و زنده بمونم معقولتره یا اینکه بخاطر ناکامی و ناکاملی در یافتن و نگه داشتن اون چیز خودم رو با مرگ مجازات کنم؟

غرهای پراکنده

دقیقا تو همون نقطه که دفعه قبلی کوبیدم پشت اون ماشینه، امروز خودم مجبور شدم بزنم روی ترمز (جای گندیه و مردم هم بیشعور در بیشعور)، پشت سری من به من نزد ولی پشت سری اون کوبوند در کونش. یارو پیاده شده جای اینکه به پشت سریش غر بزنه سر من داد میکشه خانوووووم چیکار میکنی؟ خب دیوث دارم حلوای ختم تو رو هم میزنم! والا ما مقصریم باید پاسخگو باشیم، دو نفر دیگه به هم میزنن ما باید پاسخگو باشیم چون کیر نداریم! در هفته ده تا تصادف این مدلی اونجا اتفاق میافته ولی چون پای خودروسازان وسطه، راهنمایی رانندگی زبونش تو کونشه. عصری باز از همونجا رد میشد دو نفر خورده بودن بهم!

***

من نمیفهمم این کارفرماها چیکار به سن آدم دارن؟ مگه قراره براشون بزام که میگن خانوم زیر 35 سال؟ بابا تو یه مصاحبه بکن شاید من 40 ساله از اون 28 ساله سرحالتر و به روزتر باشم خب!

قشنگ هیچ جا دیگه برای ما نیست:(

***


احساس میکنم در همه‌س ساحات زندگیم به بیراهه رفته‌م، هر طرفو نگاه میکنم ریدمانه:))
رشته تحصیلیم کسشر، شغلم کسشر، ازدواج و زندگی خانوادگیم کسشر.... خب چرا؟ چرا باید یه آدم اینقدر اشتباه یاشه؟ چراشو البته تا حدودی میدونم

چون هر جا فهمیدم راهم اشتباهه و خواستم دنده عقب بگیرم، هزار تا مانع سر راهم بود و من از همه چیز میترسیدم. واسه غلبه بر اون موانع سلیطه‌گری لازم بود که من نداشتم، من زن نجیب با وقاری بودم که فقط ریدم تو زندگی خودم.


برای همینه که باید گفت زن ز‌ند‌گی آزاد‌ی و زنده باد سلیطه‌گری!

***

خیلی سال پیش، یه نفر نوشت که یه خانم و یه آقا از کارگرای شرکتشون با هم فرار کرده‌اند، هر دو متاهل بودن و تا جاییکه یادمه یکیشون بچه‌ی 7ساله و یکیشون 3ساله داشت. پشمای همه‌ کز خورده بود، اونم تو دارالمتعصبین یزد! من اون موقع با خودم فکر میکردم چه جور میشه آدم بچه داشته باشه و بعد خیانت هم نه، فرار!!! کنه؟! الان به عنوان یه مادر میفهمم که اتفاقا از بچه باید فرار کرد:))چون همسر رو میشه با خیانت پیچوند ولی بچه رو نه! احساس میکنم این سبک زندگی و امکاناتی که ما داریم واقعا مناسب بچه‌داری نیست و این وسط من مادر واقعا دارم مصرف میشم و خب یه جایی آدم تصمیم میگیره خودشو خلاص کنن.

***

حالا من که مشکلی ندارم، ولی شوهرای اونها مشکلی ندارن که شوهر من بهشون میگه عزیزم قربونت برم و تو سطح پیشرفته باهاشون شوخی داره؟ خدایی ادبیات همکاری ما این نبود:))))

این مرد خدای لاسه، بقیه مردهایی که دیدم یا ده قدم ازش پایینترن یا به زحمت به دوقدمیش میرسن. فقط موضوع اینه که من بنده مغضوب درگاهشم، با همه بعله، جز من:)))) 

***

علاوه بر کلمه غلط راجب (به جای راجع به) که خیلی جدی تو اینستا و جاهای دیگه استفاده میشه، یه کلمه غلط جدید که پادکسترا به عنوان دیلدوی روان دارن ازش استفاده میکنن تَجُبیات (به جای تجربیات) هست. واقعا تلفظ حرف ر وسط این کلمه چه مشکلی داره براتون دیوثا؟ خجالت نمیکشی مرد گنده؟! تازه پول هم میگیرین واسه این سطح از فن بیان؟ خاک بر سر اسپانسراتون.