حفاظ داخلی آسانسور بسته نشده بود، همینجور که بالا میرفتم زل زدم به فاصله کف آسانسور و در و دیوار طبقات و به عمق چالهی آسانسور که هی بیشتر میشد. دلم میخواست سرمو گیر بدم لای اون شیار ده-پونزده سانتی و گردن خودمو بشکونم: مرگ دلخراش آنی. چرا؟ من که دارم دونه دونه دوچرخه بچهها رو میبرم پایین تا بریم پارک، چیم شبیه افسردههاست؟ آسانسور که ایستاد با دست چپ درو فشار دادم، نگاهی به رگهام کردم و یادم اومد هر بار تو حموم موهای دستمو میزنم، همین که تیغ رو روی رگم میکشم از ذهنم میگذره که میشه با همین تیغ رگمو بزنم. من هنوز هم زندگی رو نمیخوام، اگر چه حالم به بدی سابق نیست. یه چیزی درست نیست، یه چیزی سر جاش نیست، اما بیخیال. نه اینکه نخوام اهمیت بدم، دیگه واقعا مهم نیست.
پ.ن.
مادرم منو نمیخواست، من حاصل یه بارداری ناخواسته بودم. نقله که مادرم خیلی سعی میکنه با روشهای طبیعی منو سقط (بخوانید سَقَط) کنه و صد البته که حق داشته؛ ولی من چسبیده بودم به یک جایی در رحمش و دنیا رو ول نمیکردم. من همه اینها رو از بچگی مبدونستم. من ماجرای زعفرون خوردنها و کمد بلند کردنها و از بلندی پریدنهای مامانم رو میدونستم، از وقتی خیلی خیلی حیلی کوچیک بودم و اینها خاطرات مشترک بزرگترهای من بود. توی مشاورههای اخیرم (بعد از مشکلات جدی که با فرزندانم پیدا کردم) کاشف به عمل اومد که همین موضوع ریشه همه کثافتهای زندگی منه: «نخواسته شدن» مادرم من رو نخواست و من به تلافی این «نخواسته شدن» زندگی رو نمیخوام. همیشه فکر میکردم اگر در جنینی اونجور نچسبیده بودم به زندگی، شاید الان دنیایی که میشناسم یه کم بهتر بود؛ من تو این دنیا زیادیم. مهم نیست که این فکر چقدر کودکانه است، مهم اینه که این پیش فرض همیشگی ذهن منه، یه واترمارک نامرئی که تو همه صفحات زندگیم درج شده.
وقتی این مطلب رو مینوشتم به یاد کشف اخیرم در مطب درمانگر نبودم، بلکه دقیقا داشتم به یک آدم خاص فکر میکردم، آدمی که مادرم نبود و دنیاش هفت کوه و هفت دریا اونورتر از دنیای منه. حالا بعد پنج شش ساعت، ربط همه اینها رو میفهمم. میفهمم که فرق آدمها، فرق مادرهاشونه، فرق عشقیه که دریافت کردهاند.
یعنی اگر
مادر موفق به سقط یا همونی که گفتی می شد
الان جای یک قلم خوب و یک اندیشه و یک احساس اینجا خالی بود
ای بابا
چه اهمیتی داشت؟ هیچی
چرخ دنیا با من و بی من میچرخید
به نظرم مشاوره رو ول نکن. یه چیزی هست به نام سفر قهرمانی.
سفر قهرمانی برای هرکسی پیش نمی آد. برای اونهایی پیش می اد که کنجکاو تر هستند. زحمت کش تر هستن ،کلا یه جوری متفاوت هستند
اینها یا یه سری چالش مواجه میشن که می رن و با سایه ها و عقده هاشون طرف می شن و در نهایت اگه بتونند سفر رو تموم کنند یه جواهر در می آن.
توهم انگار تو اون راهی
هروقت خسته شدی دوباره ادامه بده.
زندگی برای همه سخته. برای هرکی یه جوری
سفر قهرمانی رو میشناسم
مرضیه هستم یک مسافر:)))