برای ماهایی که آموزشهای عجیب و شدید توحیدی دیدیم و تو خوف و رجا نگه داشته شدیم؛ سخته که در برابر تناقضات تسلیم بشیم و بگیم اوکی، این تعالیم اعتقادی هیچیش با هیچیش جور درنمیاد و کلاً الکی و سرکاریه.
یه بار یه مستندی (فکر کنم بیبیسی) نشون میداد در باره این قبایلی که دور از تمدن موندهند و هنوز با یه لایه پارچه دور کمرشون و یه نیزه سنگی میرن شکار. قوت غالبشون چی بود؟ چند تا خفاش که میرفتن ته یه غاری شکار میکردن. دوربین دنبال پدر و پسر شکارچی رفت دم غار. قبل از وارد شدن به غار پدر و پسر شروع کردن به نیایش و از ارواح خدایان غار اجازه گرفتن که بتونن برن شکار و بعد با سه چهار تا خفاش برگشتن و بعد از شام که کباب خفاش بود، باز از ارواح تشکر کردن. اونا در حال اجرای مناسک مذهبیشون بودن و من چی میدیدم؟ چند تا آدم گرسنهی بدبخت که برای یک وعده غذای کوفتی جون کندهاند اما بابتش از ارواح نادیده تشکر میکنند؛ آدمهای بینوایی که برای کنار اومدن با رنجهاشون خودشون رو به یک توهم وابسته کردهاند. ما هم همونیم، در مراتب بالاتری از زندگی و رفاه هستیم اما باز هم پر از رنجیم و فکر میکنیم باید یه ناجی، یه خدا، یه نیرو و ارادهی برتر وجود داشته باشه که ما رو از رنج رها کنه، در حالی که هر چی هست از جون کندن خودمونه و البته شانس. ارواح و خدایی در کار نیست. نهایتا خودمونیم که باید خفاشهامون رو شکار و کباب کنیم.
درود
حکمت خالص