در این وبلاگ یک متن قدیمی روضهطور در مورد جدایی میخواندم، آخرش اینطور تمام شده بود «همان موقع باید میگفتم این زندگی به تهش رسیده. رابطهتان نیمبند شده. نیمبند خنده، میشود پوزخند. معنای هرچیز نیمبندی با کاملش فرق میکند، آن کاملِ دیگر نیست، یکچیز دیگر است» و من با خودم فکر کردم همه زندگیمان یک پوزخند بزرگ است، یک چیز کامل توی ذهنمان است و یک چیز نیمبند را زندگی میکنیم. در این کره خاکی کیست که فکر کند این زندگی همانی است که همیشه دلم میخواسته؟ اغلب عاشقها در همان خان دوم و سوم، کم میآورند، در بیابان شرایط و اژدهای خشمگینی که آن روی دیگر معشوق است، از پیشتر رفتن باز میمانند. آنها هم که همهی خانها را رد میکنند چه؟ آیا آنها خوشحالند؟ چه کسی تا آخر به خوبی و خوشی زندگی میکند؟ از صد تا چند تا؟ نه، حتی زندگی آنها هم یک پوزخند بزرگ است، شاید تلختر از زندگی بقیه. چرا میگویم تلختر؟ چون آنها یک روز فکر میکردند عشقشان زیباترین لبخند خدا روی زمین است.
وبلاگ که باز نمی کنه ولی نوشته ت منو یاد یه چیزی انداخت که کسی یه بار بهم گفت و برای خودم خیلی جالب بود.
میگفت ما آدما علاقه شدید به اسطوره کردن و ازلی کردن احساس و عشق نسبت به کسی رو داریم, انتظار داریم وقتی اتفاق افتاد باید تا ابد ثابت و پایدار و بدون تغییر باشه در صورتی که ثبات کاملا خلاف قوانین دنیاست. تو میتونی در لحظه شدیدترین احساس رو داشته باشی نسبت به آدمی و در بهترین حالت اونم داشته باشه, ولی توقع اینکه هیچ آسیبی نرسه یا میزان اون احساس همیشه یکسان باشه اشتباهه, البته این به عدم تعهد و عدم مسئولیت پذیری ربطی نداره. باید انتظار داشته باشی توی این گردونه توی هر پیچش یه اتفاقی میتونه بیفته!
ولی به نظرم وقتی به بلوغ عاطفی برسی و بدونی اینو که فرصتی نداری خیلی بیشتر لذت میبری و خیلی راحت تر و بدون تعصب رفتار میکنی.
متاسفانه مفهوم عشق ابدی هم از اون افسانههاست که از دل ادبیات و بعدش سینما درومده و آدمها خیلی جدیش گرفته اند. عشق ابدی همونقدر واقعیه که رخش رستم و عصای پوزیدون.