کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

010131

یه راهکار دفاعی موثر در برابر مادرم پیدا کرده‌ام، حرفهای آزاردهنده‌ای که توی روم یا پشت سرم میخواد بگه، خودم با صدای بلند میگم. مثال
مامان: با دوستت رفتی خرید، چی خریدی؟
من: یه دستبند بدلی
-بدلی؟!! چند؟
=330 میگفت، اونقدر چونه زدیم 280 دادیم بهش
- آدم 280 تومن پول میده برای بدل؟؟؟

در اینجا اغلب بچه‌ها شروع میکنن برای مادر پیرشون که هزارساله خرید نرفته توضیح میدن که 280 تومن پولی نیست و همه چیز قیمتش چندبرابر شده و سبک‌ترین دستبند طلا چند میلیون تومنه و طلا انداختن تو این زمونه خریته و از آدم میدزدن و الخ. البته که مادر هیچ کدوم از این حرفها رو نمیپذیره. بعضی بچه‌ها هم شاخ میشن میگن پول خودمو میخوام بریزمش تو جوب. در اینجا هم شاخ مادر میشکنه و هم دلش. من چی گفتم؟
= عقلم کمه مادرجان:)) پول حروم درمیارم، زحمت نمیکشم برای پول که اینجوری خرجش میکنم:))

حسن همچین جوابی اینه که وقتی خودم میگم دردش کمتره تا وقتی مامانم بگه، از طرفی مامانم میفهمه که من اونو درک میکنم و میدونم تو سرش چی میگذره و یه جورایی خلع سلاح میشه و به این ترتیب دیالوگ به جای تخریب و دلخوری با خنده تموم میشه.
****
خانواده داییم برای درمان اومدن تهران و زنداییم زن خوبیه که خودش تو خونه مادرم همه کارهاشون رو میکنه چون مادر ناتوان من اصلا قادر به پذیرایی از کسی نیست. ظهر زنگ زدم خونه مادرم به زندایی گفتم شام بیاید خونه ما که قبول نکرد. گفتم پس من شام درست میکنم میارم همه دور هم باشیم. از اونا انکار که زحمت نکش، از من اصرار که زحمتی نیست. عصر فلفلی که با حالت حساسیت خوابیده بود با گوش درد بیدار شد و من فهمیدم جدی جدی مریضه و پیش خودم گفتم نباید بریم خونه مامان. از طرفی چون قول داده بودم شام میبرم براشون، هول هولکی غذامو پختم. حالا فکر کن وسطش متوجه شدم کیف پولمو از ظهر تو فروشگاه جا گذاشتم و با کلی اضطراب رفتم و کیفو پس گرفتمو و چقدر ترسیدم که کارت ملیم دست کسی نیافتاده باشه و الخ. ساعت 8شب غذا رو بردم دم خونه‌شون کخ بعدش هم فلفلی رو ببرم دکتر. واکنش بابام چی بود؟ اخم و تَخم و داد و دعوا که «غذاتو وردار ببر، من که گفتم غذا نیار،، یخچال ما جا نداره، اینا خراب میشه. دیروز خواهرت غذا آورده بود، امروز داداشت آورده، این همه غذا میخوام چیکار؟» اونقدر خورده بود تو ذوقم که نتونستم بگم خب پدرجان من از کجا بدونم داداشم هم بدون هماهنگی ور میداره غذا میاره براتون و دو تا قابلمه گنده غذا میمونه رو دستتون؟ خواهرم که دیروز غذا آورده، اضافه هم که اومده باشه نمیتونید تا آخر هفته همونو بخورید. با همون بهت فقط قابلمه رو گذاشتم جلوی در گفتم وردار ببر بریز آشغالی من عجله دارم باید بچه‌م رو ببرم دکتر. حتی الان که تعریف میکنم بغضم گرفته. تو ماشین به زور خودمو کنترل کردم که اشکم درنیاد چون هر بار که یه زخم جدید میزنن جای همه زخمهای قبلی میسوزه. با خودم فکر کردم واقعا اخلاق پدر و مادرم که هیچ وقت خوب و دلپذیر نبود و الان که پیر شدن هم دیگه گُه در گُه شدن و چقدر مابچه‌ها خوبیم که باز هم بهشون توجه میکنیم و اگر بچه من یک دهم من خوب باشه من ازش راضیم. بعد به خودم قول دادم هر جور که شده مراتب نارضایتیم رو به گوشش برسونم. روز بعد که مامانم زنگ زد گفت دستت درد نکنه غذا فرستادی (غذای مورد علاقه‌ش بود و هر بار میبرم براش ذوق میکنه) بهش گفتم من بی‌عقل و شما عاقل، من نادون و شما دانا، ولی وقتی یکی یه محبتی بهتون میکنه یه چیزی براتون میاره حتی اگر نمیخواید از دست اون بگیرید بردارید مستقیم بریزید تو چاه توالت ولی اینجوری نزنید تو ذوق کسی.
****
بزرگترین و شاید تنها مزیت ازدواجم همین بود که از اون خونه اومدم بیرون. وقتی با آزارگرانت همخونه باشی وقت نداری استراتژی دفاعی طراحی کنی. فوقش اینه که پوستت رو کلفت میکنی که از زخمها جون به در ببری یا فرو میری تو لاک کم‌حرفی و گوشه‌گیری که کمتر تو مسیر نیزه‌هاشون باشی. واقعا رنجی که والدینم بهم تحمیل کردن خیلی بیش از توانم بود.
نظرات 4 + ارسال نظر
مسلم سه‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 03:28 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

وقتی احساسی مینویسی خیلی خوب توصیف می کنی
یجوری که انگار چیزی رو دارم تجربه می کنم.
یه جای دیگه فکر کنم خوابی دیده بودی و و احساساتت رو واسه همسرت گفتی ، اونم خیلی خوب بود . قدیم تر ها اینجور متن های احساسی نمی نوشتی و خوشحالم که جدیدا داری از این حرف ها هم می نویسی . به نظرم باید هر احساس عجیب یا خاص و مایوس یا ... هر چیزی رو واسه نزدیکان به زبون آورد ، روابط رو خیلی بهتر می کنه . و معمولا خانم ها نمی دونن که گفتن اینجور حرف ها و شنیدن بدون قضاوت یا دلسوزی یا حمایت یا ... خیلی مهمه.
پ ن : اگه توجه کنی وبلاگ یه رسانه متفاوت از کتاب و ... است و به نظر می رسه برای گفتن احساسات (و نه افکار ) مناسب تر است.

ممنونم از حسن نظرت
زمان که میگذره افکار و احساسات آدم تغییر شکل میدن. اخیرا شاید جرات بیشتری پیدا کرده ام برای نوشتن. اینجور رو داریه ریختن احساسات واقعا ترسناکه، آدم رو بی دفاع میکنه.

مسلم چهارشنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 10:36 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

کامنتی که اومدی گذاشتی خیلی خوب بود و دوستش داشتم و مشخصه آدم باهوشی هستی.
متن های منو نخون ، ارزششو نداره اگه چیزی بود که دوست داشته باشم که بخونی میام بهت میگم.
اینکه میگی آدم بی دفاع میشه رو خوب گفتی . فکر می کنم این بی دفاع شدن لحظه ای، سواد احساسی آدمو بالا می بره.
عجیب ترین و بزرگترین چیزی که روی زمین و آسمان و ... وجود داره ، وجود بقیه ی آدماست . وجود بقیه ی آدما بزرگترین نعمت و فرصته

تازه میخواستم نوشته تو و کامنت خودمو بیارم تو وبلاگم بنویسم:))

مسلم پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 07:14 ب.ظ https://paeizaan.blogsky.com/

چه باحال

لیمو چهارشنبه 1 تیر‌ماه سال 1401 ساعت 11:00 ق.ظ https://lemonn.blogsky.com/

آخ که تمام زندگی و آینده ما رو همین رفتارهای خانواده میسازه...

بله متاسفان:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد