کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

0001218

بارها و بارها و بارها به این فکر کرده م که اگه الان غارنشین بودم؟ یعنی اگه تمدن نبود؟ ااگه من سه هزار سال زودتر به دنیا میومدم؟ اصلا زنده میموندم؟ فکر نکنم. اگه یه زن 36 ساله با دو تا بچه به دور از هر تمدنی بودم، دغدغه م چی بود؟ چی میخواستم غیر از غذا و سرپناه؟ واقعا لازمه الان به چیزی غیر از اینها فکر کنیم؟  واقعا بشر  اونقدری که خودش فکر میکنه، اهمیت داره؟اصلا اشکال زندگی حیوانی چیه؟ تمدن واقعا  ارزش داره؟ بشریت تافته جدابافته خلقته؟اصلا جهان مخلوق کسی یا اراده ای است؟  مغز بزرگتر از سایر جاندارن، انگشتهایی که مهارت انجام کارهای ظریف دارن، چشمهایی که سفیدن با مردمک سیاه که گردششون در حدقه میتونه پیام رو منتقل کنه و ده ها ویژگی دیگه؛ بله بشر حیوان بی نظیریه و همین باعث میشه موهاموتش رو جدی بگیره، رنجهاش رو جدی بگیره و براشون دنبال معنا باشه. 


توی خنکی صبح اسفند، از وسط ماشینهای گیرکرده تو ترافیک رد میشم، به درختهای جوونه زده نگاه میکنم، هوای بهاری رو میکشم تو ریه م، به این فکر میکنم که این هوا جان منو تازه میکنه، هر چقدر که افسرده باشم، باز هم میتونم از این هوا لذت ببرم. شاید افسردگیم از همینه که محرومم از هوا، از درخت، از آسمون. بارها و بارها و بارها به این فکر کرده م که بهتره برگردم به غار....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد