کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

چند تا نکته از این رادیو راه گوش دادن به ذهنم خطور کرد

اولی اینکه میگه برای رنجهای دائمی ذهنیتون اسم بذارید. افکار منفی دائمی دارم که الان دوست دارم بهش صفت بی معنی بدم ولی خب قصدم اینه که به رسمیت بشناسمش، پس خویشتنداری میکنم. موضوع اینه که هیچ ایده ای برای اسمش ندارم. «من کافی نیستم» خیلی کلی تره، من فکر نمیکنم کافی نیستم، اتفاقا فکر میکنم خیلی جاها زیادی هم هستم اما اون زیادی بودنه جبران اون نقصهاست که در موردش با کسی حرف نمیزنم. بدترین حسی که دارم اینه که من دوست داشتنی نیستم. آه که چقدررر من تو زندگیم رنج کشیدم از بابت اینکه دوست داشتنی نیستم. فکر میکنم همه اونهایی که فکر کرده اند من رو دوست داشته اند، من رو دوست نداشتن بلکه که اون پکیج زیادی رو دوست داشتن. اگه پکیج رو برگردونن، میبینند از زیر جعبه یه فرورفتگی هست که از رو معلوم نیست. دیدید این بسته بندی خوراکیا یه جوریه که به نظر زیاد برسه ولی یه حجمی داخلش تعبیه کردن تا محتویاتش کمتر باشه؟ یا مثلا ساندویچایی که به نظر پر از مواد میان ولی پنج سانت ته نونشون خالیه؟ من نسبت به خودم همین حس رو دارم. حس همون ساندویچه که تهش خالیه. که اگه برسن به تهش دستم رو میشه، که همه اون پربودنه، که حالا اینو چه جوری بخوریم که دل درد نشیم، همه  اش تبدیل میشه به یه پوففففف! برای همین هیچ وقت نمیذارم کسی به تهش برسه. همیشه فاصله میگیرم، از یه جا به بعد دیگه نمیخوام جلوتر بیاد. به جز اونایی که میدونم نون خالی هم دوست دارن :))


همه این شر و ورها رو گفتم ولی اینا اونی نیست که میخواستم بگم

اخیرا رنج دیگه ای که میکشم بابت جسممه. میانسالی داره بر من ظهور میکنه و من در حدی از این قضیه متنفرم که همین الان میتونم پشت کیبورد بشینم و ساعتها براش اشک بریزم. بدترین قسمتش اینه که حس میکنم وقتی جوون بودم از جوونی بدنم استفاده ای که میخواستم رو نکردم. اگر همین بچه هام رو تو 25 سالگی زاییده بودم، میتونستم باهاشون بدوم بی اینکه به نفس نفس بیافتم. میتونستم بیشتر بلندشون کنم و بچرخونمشون، میتونستم ساعتها تو پارک باهاشون بازی کنم، دنبال دوچرخه شون بدوم... اما الان هیچی. عصر اونقدر خسته و له و داغونم که احساس میکنم عین لاستیک پنچر همه زندگی رو یه ور کرده ام. متاسفانه نمیتونم حسرت این چیزها رو نخورم. بدتر از این ظاهرمه، احساس میکنم روز به روز زشتتر میشم. نه انگیزه این رو دارم که برم سراغ جراحی یا هر کار دیگه ای که ظاهر رو زیباتر میکنه و نه عرضه این رو دارم که همینی که هستم رو دوست داشته باشم. حالا چهره ام اونقدر آزاردهنده نیست، چند تا چروک ریز زیرچشم و روی پیشونی و تک و توک تار موی سفید آزارم نمیده اما امان از چاقی. چاقی فقط زشت بودن نیست، چاقی برای من بار معنایی منفی عنی داری، مساویه با شکم بارگی، آدمی که نمیتونه به خوردنی نه بگه و من از اینکه همچین آدمی هستم شرمنده ام. 

آه

من چقدر از خودم متنفرم بابت اینکه نمیتونم گرسنگی رو تحمل کنم. 

هیچ انگیزه ای ندارم برای تحمل گرسنگی و از طرفی از خود چاقم بیزارم. بدتر از این میدونی چیه؟ از این که همچین دغدغه بی قدری دارم هم شرمنده ام. یعنی شرم و رنج دوبرابر. فکر میکنم غصه خوردن برای ظاهر کار آدمهای بی مغز و نادانه و وقتی به اندوه عمیق خودم نگاه میکنم حس میکنم من از همه بی مغزتر و نادانترم. باز برگشتیم سر اون ته نون ساندویچی که خالیه. 




نکته های دیگه هم بود که میخواستم بگم ولی خب یادم رفت. 

نظرات 2 + ارسال نظر
نهال چهارشنبه 7 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 07:02 ب.ظ http://fazmetr.blogsky.com

منم این حس رو داشتم و دارم . بیشتر وقتی معلوم میشد که کنار بقیه بودم و اونها مرکز توجه بودن و من دیده نمیشدم و دوست داشتنی نبودم مثل اونها
کلا کاش آدم بتونه از یه جایی به قبل رو از مغزش پاک بکنه و بتونه بی پیشینه جلو رو نگاه کنه که اینقدر عن بودگی های گذشته بهش فشار نیاره

ببین با تحلیل گذشته باید روی اون عن بودگی ها سیفون کشید و خلاص شد، نه اینکه فقط هی یادت بیاد و پیف پیف کنی

Baran جمعه 9 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:10 ق.ظ

دشمن تون شرمنده باشه،به نظرم؛جسماً و روحاً،شما خیلی بامزه اید.
درکنار عزیزان تون،سلامت و شاد باشید همیشه

ممنونم لطف داری


وقتی میگی جسما بامزه‌ای، حس میکنم تصورت از من شبیه ملیسا مک‌کارتیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد