کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

مذهب اگر معجزه ای دارد، خرج این بیماران بکند!

اتاق پرو فروشگاه شبیه توالت دانشگاه بود. چهار تا کابین پشت هم اما بدون در، با یک آینه سرتاسری در راهرو. در آینه سرتاسری میتوانستم ببینم که در کابین دست چپ خانم درشت هیکلی مانتوی مجلل عربی پوشیده که بقول همراهش میتوانست با آن نازی اینها را جر بدهد و در کابین دست راست دختر جوان باریک اندام مانتوی نارنجی را در تنش ورانداز میکرد. دخترک به خانمی که وظیفه اش رژه رفتن در راهرو و نگهبانی و تعریف از مانتوها بود، گفت که چون چادر پوشیده روسری ندارد(!) و نمیتواند از اتاق خارج شود، در صورت امکان همسرش برای دیدن مانتو داخل بیاید. خانم رژه رونده اسم مرد را پرسید و بدون هیچگونه اخطار به سایرین مرد را به داخل آورد. البته که من حواسم به پوشش خودم بود اما دریغ از یک یاالله که از لای لبهای فرو در ریش حضرت آقا دربیاید. زنِ خودش را برانداز کرد و از خانم رژه رونده پرسید آیا اتاق دردار برای تعویض لباس ندارند؟ طاقت نداشت زنش در حضور بقیه زنها مانتو عوض کند. خانمش را به اتاق تعویض شلوار هدایت کردند اما ریشو همچنان در جای قبلی ایستاد و سر چرخاند. خانمهای کابین سمت چپ بیخیال در عالم خودشان مانتوی عربی را میسنجیدند. خانم درشت هیکل گفت قشنگه ولی باسنم بدجور میافته توش. شاخکهای ریشو تکان خورد،گردن کشید که اگر بشود باسنی دید بزند. طاقتم تمام شد. از کابینم بیرون آمدم زل زدم به مردک و با نگاهم هر چه فحش بلد بودم نثارش کردم. شرمنده از راهرو بیرو رفت. با صدایی که آرزو داشتم بشنود گفتم: زن خودشو چادر میپوشونه، وایمیسته زن مردمو دید میزنه. 

نظرات 1 + ارسال نظر
سرو سپید پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 04:56 ب.ظ http://sarvina.blogsky.com

سلام
نوشته هاتون صمیمی و خاص و زیبا بود . از جنس حرفهای دل خیلی ها .
حیف بود تشکر نکنم .

عزت مستدام

ممنون که سری زدید به این کوچه بن بست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد