کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

من و حواسم

چقدر با عکس ارتباط برقرار نمیکنم. درک نمیکنم این آدمهایی که از اینترنت عکسهای طبیعت، بچه های زیبا یا حتی پو.ر.ن دانلود میکنند. کلا با چشمهایم کار حسی زیادی انجام نمیدم به جز همین که موانع را میبینم و خطوط را میخوانم. عوضش تا دلت بخواهد با گوشهایم میبینم و خیال میبافم. حتی حس لامسه ام، جنس هر چیز را تحلیل میکند و در برابرش موضع میگیرد. بویایی ام یک دایرکتوری قوی دارد و چشایی ام تا همین چند وقت پیش بیشتر لذتها را بهم میرساند. اما این چشمها به سختی به چیزی جلب میشوند. بیشتر ترجیح میدهند خیره بمانند و نبینند. وقتی هم که میبینند زود عادت میکنند. صورت هر آدم خیلی زشت یا خیلی زیبا حداکثر در سه یا چهار ملاقات توجهم را جلب کرده و بعد از آن چهره اش شده مانند چهره مادرم که از بدو تولد دیده ام. اگر کسی در مهمانی از دور هوای مرا داشته باشد تصور میکند من یک احمق ساده لوحم -شاید هم اشتباه نکرده باشد. بس که به چیزهای بی اهمیت -از نظر دیگران- نگاه میکنم و به مهمهای جمع چشم نمیدهم. تنها قومی که چشمم با ایشان ارتباط برقرار میکند، سخرانها و معلمان هستند. محال است که در کلاسی یا سخنرانی باشم و نگاه متکلم را متوجه خودم نکنم. شاید به خاطر اینکه بلدم شش دونگ حواسم را یکجا جمع کنم تو چشمم، کاری که بیشتر مردم از آن عاجزند. اما در بقیه جاها  eye contact  را به ضعیفترین شکل ممکن انجام میدهم، جوری که همیشه زخمی سوءتفاهمها میشوم. 


خلاصه این آدمهایی که با چشمشان لذت میبرند را به هیچ وجه درک نمیکنم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد