کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

دیروز به محمدرضا (همان خواهرزاده ام که الان نه ساله است) هلو  انجیری دادم که بخورد. حین گاز زدن هسته هلو نصف شد.با اخمهای در هم و لب ورچیده، هلو را عین جسد سوسک مرده از خودش دور گرفت و و به آشپزخونه آمد : خاله این هلو هسته‌ش نصف شد.
گفتم: حالا چرا این ریختی شدی خودت؟ 
با آن لبهای کج و آویزان گفت:‌آخه شیره ش دراومد.
هلو رو از او گرفتم و حین جدا کردن گوشتش از هسته‌اش گفتم: محمدرضا! اگه تو یه روز بری خواستگاری و خانواده دختر بیان از من در مورد تو تحقیقات کنن، بهشون میگم این پسر خیلی ناز داره!
با اضطرابی که مخصوص بچه هاست گفت: خاله نگیـــــا !
وقتی دیدم توجهش جلب شده فرصت را برای دادن یک درس اخلاقی مناسب دیدم و گفتم: پسر نباید ناز داشته باشه، باید ناز بکشه.
الان حس میکنم نقش مثبتی در آینده و سرنوشت دخترانی که وارد زندگی محمدرضا می‌شوند ایفا کرده ام؛ به جای همه خاله‌ها و مادرهای ایرانی که یک مشت پسر لوس تحویل جامعه داده‌اند.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد