برای من که اگر سه ثانیه چشم رو هم بذارم، 2.5 ثانیه ش کابوسه، دو هفته کابوس ندیدن یه رکورد محسوب میشه. اما امروز صبح بین ساعت '5.45 تا ساعت '6.55 چنان کابوسی دیدم که تلافی اون یک هفته یکجا درآمد. باز هم تو خواب داشتم سر چیزهایی دعوا میکردم که تو بیداری درموردشون سکوت میکنم. این بار سوار ماشین بودم و با پدرم مشاجره میکردم. یک هو عین دیوانه ها در ماشین رو باز کردم که بپرم بیرون. ماشین با سرعت زیاد به چپ و راست میرفت و مادر خواهرم که روی صندلی عقب کنارم بودند منو به طرف خودشون میکشیدن اما پدرم انگار میخواست با اون پیچیدن های مکرر وحشتناک منو پرت کنه بیرون. خواهر بزرگترم که روی صندلی نشسته بود گریه میکرد و جیغ میکشید. دیگه از شدت وحشت بود که میخواستم بپرم بیرون. میخواستم این لحظه های متشنج تموم بشه، حتی به قیمت از بین رفتن خودم. نمیدونم در نهایت پریدم بیرون یا نه، آخرین چیزی که یادمه صدای جیغ خودم بود که بیدارم کرد.
نمیدانم تنهایی خوب است یا بد، فقط میدانم بار سنگینی است به دوش لحظهها، آنقدر سنگین که نمیگذارد آنها قدم از قدم بردارند و بگذرند از پل عمر، پلی که انگار به روی درهای جهنمی معلق مانده است.
تو وزنههای سنگین میزنی اما از پس این وزنه برنیامدی، برو به زندگیت برس و خودت را برای فهمیدن حرفهای من خسته نکن.