یه قصه ای هست که میگن یه شاهزاده ای علی رغم مخالفت مادرش، یه دختر گدا رو میگیره. بعد چند وقت مادره کشف میکنه که عروسش وقت غذا خوردن میره تو زیرزمین و ادای گداها رو درمیاره و واسه غذا التماس میکنه، بعدخودش از توی سفره غذا میریزه تو کاسهی گداییش....
خواستم بگم من هم عین اون گداهه، فیسبو.ک بی فیلتر بهم مزه نمیده، حاضر نیستم امتحانش کنم!
این قصه یه ورژن دیگه اش برای دوست دوستم اتفاق افتاده
اگه حال می کنی ادرس بده یه موتوری علاف رو هر روز می فرستم خدمتتون
نه دیگه، باید راس راسکی منو بخواد