کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

پریروز تو خیابون میرداماد بودم. یه پسره دست یه دختر چادری رو گرفته بود، در حال حرف و خنده بهم نزدیک میشدن. درست لحظه ای که به هم رسیدیم پسره زد زیر آواز: واویلا لیلی، دوست دارم خیلی.... آقا من هم که بی جنبه، جلوی روی خودشون پقی زدم زیر خنده!
خواستم اینجا ازشون بابت رفتار بی پروام عذرخواهی کنم، و به پسره بگم: خیلی با حالی داداش!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد