قصههایم خاطره و خاطرههایم قصه میشوند.
قصههایم خاطره و خاطرههایم قصه میشوند.
اگر من در زمان اعلیحضرت به دنیا اومده بودم، میرفتم رقاص کاباره میشدم، بعدش همین جوری پیشرفت میکردم تا بالاخره بشم رقاص همراه عباس قادری، بعدش که بهار دسته جمعی با دوستاش میرفت زیارت و برگشتنی عاشخ میشد و میرسید به اونجایی که میگه: راز دلم رو گفتم، اینو جواب شنفتم، بلندگوشو بگیره جلوی من که باعشوه بگم: تو زائری پسر چقدر نادونی، تو اومدی زیارت یا اینکه چشم چرونی؟
بعد عباس قادری هم خودشو چس کنه بگه: یا اینکه چشم چرونی
mhgh
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 ساعت 08:31 ق.ظ