کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اگر من در زمان اعلیحضرت به دنیا اومده بودم، میرفتم رقاص کاباره میشدم، بعدش همین جوری پیشرفت میکردم تا بالاخره بشم رقاص همراه عباس قادری، بعدش که بهار دسته جمعی با دوستاش میرفت زیارت و برگشتنی عاشخ میشد و میرسید به اونجایی که میگه: راز دلم رو گفتم، اینو جواب شنفتم، بلندگوشو بگیره جلوی من که باعشوه بگم: تو زائری پسر چقدر نادونی، تو اومدی زیارت یا اینکه چشم چرونی؟

بعد عباس قادری هم  خودشو چس کنه بگه: یا اینکه چشم چرونی 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد