کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

یه کیف بزرگ زنونه داشتم، رنگ طلایی، با خرج کار نقره ای بسیار فانتزی بود، با یه کفش صورتی که خرج کار نقره ای داشت میپوشیدم اونوقتش با چادر ... بعله یه همچین آدمی بودم من! اونوقتش یه مهندس!!! کمالی تو شرکت بود، که مرده شور ریختش را ببرد الهی، کلا روی اعصاب من بود، نمیتونست منو هضم کنه و البته این حس متقابل بود... بعدش یه روز دراومد به همکارم گفت من هر وقت میام اتاقتون این کیف به جالباسی آویزونه، جزو دکور اتاقه؟؟؟؟ اونجا بود که یه کووووووووففففففففففت در گلوی من گیر کرد و هناق شد.... بعله...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد