کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

پدر! مادر! 
مراقب بچه ت باش، اما نه به سان شورت آهنین!

ما را با  خودمان درگیر کردند. چه تلاشی.... چه تلاشی.... در این ستیزه، بازنده ماییم.

هیچ وقت فلسفه این پلاکاردهایی رو که واسه تسلیت یا زیارت قبول نصب میکنن در خونه آدمها، نفهمیدم.

این تسلیتهای توی پلاس رو هم نمیفهمم.... اصلا تسلیت رو نمیفهمم... یعنی فکر میکنید واقعا تسلی بخشه؟ اینکه میگی ما شریک غمتیم، چه جوری میخوای شریک شی؟ مگه غمش تو زنبیله که تو هم یه دسته ش رو بگیری که وزنش کم شه؟

23

لیسانسم رو از دانشگاه بین المللی قزوین گرفتم. مثل خیلی های دیگه خوابگاه نداشتم، رفت و آمد میکردم. صبح زود به خاطر ازدحام تعداد زیادی دانشجو، سوار شدن به اتوبوس خیلی سخت بود. یه سری از دانشجوهای پسر بودن که این وسط از نجابت و حیای دخترها حداکثر سوءاستفاده رو میکردن. ما رو هل میدادن تا برن بالا و واسه دوستاشون (که شامل دافهای جینگول هم میشد) جا بگیرن. بماند که در طول راه چه حرکات زننده ای داشتن. همیشه با خودم فکر میکردم این سطح شعوره دانشجوی مملکته، از بقیه اقشار چه توقعی میشه داشت؟

هر کسی برای خودش حریمی داره.... برای اون دختری که دو ساعت تو اتوبوس میچسبید به پسره و دست پسره یه بدن نوردی حسابی از زیر و روی لباسش میکرد، یه هل دادن توهین محسوب نمیشد، ولی برای منی که حاضر بودم خودم رو بکشم کنار، که این پسره حشری بهم مالیده نشه، این کارش سوءاستفاده محسوب میشه.


22

پیش دانشگاهی هم دو ماه معلم دیفرانسیل نداشتیم، بعدش یه خانومی رو آوردن که خیلی ناز بود و حامله. جلسه دوم داشت عقب عقب به تخته نزدیک میشد که با کون خورد زمین!!! اونقدر ترسیدم همه مون، گفتیم بچه ش افتاد!!! بعدا فهمیدیم این بنده خدا شیکمش این شکلیه، حامله نبوده!!!

21

سوم دبیرستان که بودم، با اینکه رشته م ریاضی بود تو المپیاد ادبیات شرکت کردم و تو مرحله اول انتخاب شدم. تو مدرسه کسی نگفت خرت به چند!!! فقط وقتی میخواست بازرس از اداره بیاد، سریع دادن یه پارچه نوشتن که "موفقیت فلانی رو فیلان..." و زدنش سر در مدرسه. همین که بازرسی تموم شد هم پارچه رو کشیدن پایین، نذاشتن لااقل مادرمون ببینه کیف کنه!!! هنوز نمیفهمم کرمشون چی بود؟ اون پارچه خار داشت؟

20

دوم دبیرستان که بودم، واسه دوستام خالی بستم که من خواستگار دارم !!

19

اول دبیرستان تو یه کلاسی بودم که 46 تا دانش آموز داشت. وسط درس معلمها اکسیژن کم میاوردن، میرفتن تو راهرو یه نفس میگرفتن و برمیگشتن تو کلاس!!!

18

سوم راهنمایی دوستای با حالی داشتم. یکی بود که عاشق دی کاپریو شده بود، یکی هم بود که عاشق کارگر افغانی که واسه مدرسه مون نمازخونه میساخت شده بود! یه دوست هم داشتم که تصادفا یه شماره گرفته بود و با یه پسره دوست شده بود. یکی هم بود که با یه پسر دبیرستانی که شعر میگفت دوست شده بود. اسمش علی بود، به المیرا گفته بود: دوستی مثل یه ظرف ابه، میتونی یه جا سر بکشیش، میتونی جرعه جرعه بنوشیشتعبیرش تو اون سن و سال توی حلقم!

پ.ن. الان نگید این نمازخونه ساختن که مال کلاس پنجمش بود، از شانس گه من کل دوران تحصیلیم مصادف بود با ساختن نمازخونه واسه مدرسه!

17

خلافم تو دوم راهنمایی این بود که دفتر خاطرات دوستام رو میگرفتم و پنهون از مامانم واسشون خاطره مینوشتم!