کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

اگه بارون بباره...

بدن من، هر ماه به وظیفه ش عمل میکند؛ درست مثل کشاورزی که هر سال زمین را شخم میزند و دانه میکارد، در حالی که میداند بارانی نخواهد آمد.

صبح که بیدار میشد احساس میکرد یه مایو پوشیده و واستاده لب یه استخر پر از گوه، یا باید شیرجه بزنه، یا هلش بدن

یه وقتایی هم به مامان و باباش زل میزد و سعی میکرد اونا رو در حالتی که داشتن درستش میکردن تجسم کنه....

هیچ وقت نفهمیدم چرا ارتفاع مجاز واسه رد شدن از زیر پلها 4.5 متره؟ چرا سرراست 5 مترش نکردن؟ چرا آخه؟

لامصب

صبح که از ساختمان اومدم بیرون، دیدمش که با اون موهای ژولیده داشت از حیاط رد میشد. رفتم  جلوش وایسادم، یه نگاهی بهم کرد و راهشو کشید که بره... عقب عقب رفتم که نتونه ردم کنه، باز وایساد یه نگاهی کرد، انگار میخواست بگه چی از جونم میخوای دختر؟ مگه کار و زندگی نداری تو؟ کله م رو انداختم بالا، یعنی نه! ندارم! به تو چه اصن؟ میخوام واسم نگات کنم! باز نگام کرد، زل زل.... سرشو انداخت پایین که بره، یه قدم رفتم جلو، زل زد تو چشام، یعنی لعنت بر شیطون! بی خیال ما شو دختر! دستمو زدم به کمرم و نیگاش کردم. سرمو جلو بردم، یعنی تا یه بوس ندی نمیذارم بری!!!!!!! یهو نگاه جفتمون افتاد به در، آقای همسایه نون تازه خریده بود. من از این طرف در رفتم، اون هم از اون طرف.....


بیخود نیست هر کی ناز داره بهش میگن پیشی! لامصب آخرم یه بوس نداد به ما!!!

یه روز کاغذ میشم واسه کارنامه مردودی یه نفر، اونم از لجش منو رو اجاق گاز آشپزخونه آتیش میزنه...

یه روز هم یه خوشه قوره میشم، سر یه درخت تاک. آفتاب تموز رو تحمل میکنم که انگور بشم، که ازم شراب درست کنن، یا حداقل شیره واسه سکنجبین. اما من خیلی بالام، میذارن همونجا بمونم تا مویز بشم. آخر مهر هم یکی میاد چهارپایه میذاره زیر پاش و منو میچینه. میبردم بازار و میفروشدم به یه پیرمرد دیابتی که منو عوض قند با چاییش بخوره. میرم تو دهنش و گیر میکنم لای دندون مصنوعیش، اونم با اون زبون کلفتش هی میماله بهم اما نمیتونه بکشدم بیرون. آخرش دست دندونشو از دهنش درمیاره، با انگشت خرده های منو درمیاره و میبلعه.