کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

دفعه آخری که رفته بودم مشهد، هر چی زوج جوون بود میومد مینشست تو حلق من! به مامانم گفتم نمیدونم این کبوترای عاشق چرا هی میان دور و بر من؟ نمیدونم طفلی چی شنید که چشاش برق زد از خوشی، گفت راست میگی؟ کِی رید رو سرت؟ گفتم کی؟ گفت مگه نگفتی کفتر امام رضا ریده رو سرت (بقولی میگن بخت طرف وامیشه اگه کفترا بهش عنایت کنن) گفتم نه مادرجان، اینا هم ما رو به مستراحیشون قابل نمیدونن!
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد