کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

کج‌راه

قصه‌هایم خاطره و خاطره‌هایم قصه می‌شوند.

بس که سنگ زیر دندان بقیه میشوم


یک بار از یک منبری شنیدم که میگفت اعراب قبل از اسلام زن حائض (همان پریود خودمان) را از شهر بیرون میکردند و تا زمانی که خون میدید باید در بیابانها می ماند. 

راستش هر بار پریود میشوم آرزو میکنم این رسم جاهلی احیا شود، حداقل برای من یکی.

بهترین تعریفی که ازم کرد


فقط یک بار بهم گفت تو هم مثل من با بقیه فرق داری.


.

بابای من چندان اهل کتک زدن نبود. بچه هایش هم بچه های چندان شروری نبودند.
خواهرهای دهه چهلیم که مثل همسترهای دست آموز بی آزار بودند و جسورانه ترین خواسته شان ادامه تحصیل بود. دو تای اول موفق شدند دیپلم بگیرند و سومی توانست در آموزش و پرورش شاغل شود و با خرج خودش تا لیسانس بخواند. بعد هم با خواستگارهای مورد تایید خانواده و کاملا سنتی به خانه بخت رفتند. برادرهایم هم نسبتاً اهلی بودند، اگر هم خبط و خطایی بود و اعتراض مدیر و ناظم، مادر با همدستی دایی که به جای ولی دانش آموز معرفی و متعهد میشد، قضیه را فیصله می داد. فقط گهگاه چیزی به گوش پدر میرسید و با یک چک یا پس گردنی و چند تادفحش از قبیل حیوان نفهم سر و تهش به هم رسانده میشد. یک بار هم بابا از دست برادر دومی عصبانی شد و قندان را به سمتش پرت کرد؛ او هم جاخالی داد و قندان خورد توی آینه ی پیچ شده روی جالباسی چوبی که آن هم به نوبه خودش پیچ شده بود به دیوار. آینه ترک خورد اما به همت پیچها سر جایش محکم ایستاد و تا زمانی که آن خانه را ترک میکردیم به همان شکل باقی ماند. 

من ولی با همه شان فرق میکرد. فرق اولم این بود که اصلا نباید وجود میداشتم. مادر چند باری تعریف کرده که وقتی میفهمد برای هفتمین بار و بعد از هفت سال از آخرین زایمانش باردار است چند لیوان زعفران آب کرده میخورد و چند بار تنهایی کمد دو دهنه ارج را از این طرف خانه به آن طرف میبرد، اما از آنجایی که بند عمر من محکم بوده! موفق نمیشود من را سقط -بخوانید سَقَط- کند. حتی موشکباران صدام و ترس و هولهایش هم نتوانست ریشه من را از این دنیا بکند. به نوبه خودم میتوانم برای دانشمندان عرصه ناباروری کیس مطالعاتی باشم:))) خردسال بودم که خواهرهای بزرگترم عروسی کردند و پنج ساله بودم که خاله شدم. به نظرم در بچگی خاله و دایی و عمو و عمه شدن از آن تجربه های تخمی است که میتوان آن را نوعی کودک آزاری نرم قلمداد کرد. توی آن بحبحه و شلوغیهای همیشگی خانه مان کسی وقت نداشت من را تربیت کند، من باید خودم همه چیز را میفهمیدم آن هم با روش خودم. زمانه عوض شده بود ولی پدر و مادر من هنوز همان انتظارات دهه چهل و پنجاه را داشتند. به این ترتیب من تبدیل شدم به بچه ای که کسی نمیفهمید چه مرگش است! برچسبهای لجوج، مغرور، بی کله، نق نقو، خرابکار و امثالهم مثل مدالهای حلبی یک ژنرال دیوانه همیشه روی سینه ام چسبیده بود. نه به اندازه خواهرهایم رام و بی آزار بودم و نه به اندازه برادرهایم عزیز بودم که مادر لاپوشانی کارهایم را بکند. این شد که من بیشتر از همه بچه های خانواده کتک خوردم. توی بعضی از فیلمها -الان شیار 143 و سکانسی که مریلا زارع از منزل آزاده تازه بازگشته بیرون می آید، توی ذهنم است- برای نشان دادن حال خراب شخصیت اصلی و شوکی که به او وارد شده ناگهان همه صداها قطع میشود و نویزی شبیه یک بیب ممتد پخش میشود. من چنین لحظه هایی را وقتی تجربه میکردم که بابا بی هوا و بدون هیچ توضیحی میخواباند زیر گوشم. ناگهان هر دو گوشم از کار میافتاد، چشمهایم تار میشد، بیب ممتدی توی سرم میپیچید و یک گرگرفتگی وحشتناک از زیر جای سیلی شروع میشد و به مغز و استخوانهایم میرسید. 

آخرین بارش را یادم می آید که بیست سالم بود. نمیدانم سر چه چیزی با مامان بحث میکردم. بابا از توی خیابان صدای داد و بیدادم را شنیده بود. همیشه با صدای بلندم مشکل دلشت، حتی خندیدن بلند هم ممنوع بود. بابا کلید انداخت و آمد توی هال و بدون هیچ سوال یا حرفی خواباند زیر گوش من. سه روز غذا نخوردم. این وسط وقت عصب کشی دندان هم داشتم و با همان حال انجامش دادم. دلم میخواست آنقدر غذا نخورم تا به حال مرگ بیافتم و همه بفهمند که با من چه کرده اند. آنقدر بچه و احمق بودم که فکر میکردم فهمیدن دیگران به دردم میخورد؛ اما مادر نگذاشت ادامه بدهم. مادر همیشه بلد بود آبروداری کند، مثل همان پیچهایی که آینه شکسته را روی دیوار نگه میداشتند.